 |
منظر
حسینی
بنویسید
......
من
از آفتابی ترین
شهر زمین می آیم
..... |
مانند
آخرین انسان....
رنگ
را می شناسم من. گاه
بر چشمانم
رنگی آبی می پاشم
نامی خاکستری
به خود می دهم. گاه
نگاه سفید نیلوفر
آبی آواز
لیز قورباغه
و نگاه به خواب
رفته ای را میدزدم
و از بافت های
دورانی آب گوشواری
برای خود صید می
کنم. بوسه
های مرطوبم را
به گدایی می بخشم
ثانیه های بحران
را در گیسوانم
شانه می زنم و
به قاتلین خواب
های پولکی ام می
خندم لبخندهای
مخملی سبز کسانی
که به رنگ جامه
قیصرهاست و
واژه هایشان
که به بی قراری
مزمن پرنده ای
است که باران
را از بالهای پروازش
می تکاند بر
من می ریزند گاه
با تردید
و شانه های شان
را که از جنس
صخره های سقوط
کرده اند به
من می بخشایند. ما
می رویم بی
آنکه جای پای زخمی
قدم ها را در پشت
سر شمارشی
حتی کنیم و
در ایستگاه یخی
انتظارمان چه
پر شکوه برای
یکدگر دست تکان
می دهیم. آشنای
من که از نسل
دیروزهای رفته
ای، در حاشیه
تاریخ می نشینم
من روزی و
زمان را بر قاب
سنگی دیوار
تا ابد می خوابانم مانند
آخرین انسان
در آخرین روز
زمین عشق
می ورزم و
تمامی پرسش های
آبی ام را در
زیرتنها درخت
سیب خانه ام
مدفون می کنم.....
کپنهاک بنویسید
...... بنویسید: جاده
از رنگهای حادثه
سرخ است. پرستوها
احتضار بهار را
بر شانه حمل می
کنند و کرم
های تکرار بر
خوی سبز گیاه
نقب می زند. بنویسید: چشم
انداز " اطلس"
خون است در
پنج قاره بوی
باروت پیچیده
است و
دل ها چه گرسنه
اند. بنویسید: نپرسید
که کیستم، چیستم
و چندین هزار
زخم سرخ را بر شانه
می کشم. نپرسید
که دختر " رازی
" ام نسبم
به سودابه و تهمینه
و منیژه یا که سیندخت
می رسد، غایت
نقص و کمال " ابن
سینا " یم و
یا بوسه های کدامین
ابلیس بر شانه
ام ماردوش
تاریخم ساخت. نپرسید آیا
در خواب دیده ام
که پاسارگاد را
با آب های
گناه شستشو می
دهند، پنج
حس ممنوعه را به
دار آویخته اند، از
اعدام بوسه ها،
از شلیک لبخند،
از انفجار قلب
ایمان با
باروت، و
روسیاه کردن رنگها
چیزی می دانم
! بنویسید: نپرسید
کیستم، چیستم،
از کجا می آیم و
آیا می دانم که
ماه را هر شب
بر شاخه های
توپ خانه به
دار می آویزند، صلح
را به جنگ فروخته
اند، جان
را به مرگ، مهر
را به مرثیه،
و دانش را به
خروار خروار حدیث
و خرافه و نیرنگ
! بنویسید: آنگاه
که آمدم در
تنم، چونان
اسب چوبی تاریخ
بهاری پنهان
بود که
نبض نور در آن می
تپید عشق، با
تکه ای لبخند
آغاز می شد و
بوسه ها از
پوست من عمیق تر
بودند. بنویسید: آنگاه
که آمدم گیسوان
" رودابه " را به
عاریت گرفتم
تا از هفت شاخه
طویل هستی پایین
روم و به ریشه
های رشد رسم. کمان
" آرش " را به عاریت
گرفتم تا
خورشید و ماه و
معنا را صید کنم. از
" منصور " توان
اصل افقی آب، از
"مسیح" توان
ایمان، و
از آتش توان
شعله را به عاریت
گرفتم. بنویسید: دریغا
! زمین در آتش
است و ما با
دهانی به گشودگی
یک فریاد، نگاهی
به درید ه گی یک
درد و
حسرتی به
وسعت طویل یک آه
در انتظاری
بس عبس فرسوده
می شویم. بنویسید: نپرسید
کیستم، چیستم،
از کجا می آیم من،
دیروز و امروز
و فردا و همیشه
ام و آمدم
تا سایه سنگین
صلح را به
دوش کشم. بنویسید..... کپنهاک من
از آفتابی ترین
شهر زمین می آیم
.....
من از آفتابی
ترین شهر زمین
می آیم از
انتهای دانش آب
از ابدیت آتش
زردشت و استخوا
ن های اساطیری
یزد.
من
از ایستگاه بانوی
سرخ پوش میدان
فردوسی شاهد
سقوط تاریخ از
فراز میدان ها، از
کتاب فروشی های
خیابان منوچهری
و موریانه هایی
که به قلب دانش
نقب می زنند،
از بوف فکور
کافه نادری که
بر ویرانه های
نیرنگستان خیره
گشته است می
آیم. من
از "شهرری" می
آیم، از سلا
له زنانی که بر
پله های فروریخته
رابطه ها شان
سبزی پاک می
کنند و خاطرات
زرد خود را با
سبز سبزی ها رنگ
می زنند. من
از راه شیری پستان
مادرانی می آیم
که کودکان تردیدشان
را سیر می کنند. من
از دبستان " عفت
" که پاسدار
عفت دختران است
می آیم و تمامی
آیات گناه را در
قرآن از بر
کرده ام. من
از شهر مردانی
می آیم که
با پلک های افیونی
برای عفت زنان
معرکه می
گیرند و بر
نجابت های لکه
دارشان سنگ
می بارند. من
از آفتابی ترین
شهر زمین می آیم
از سربازانی
که فرمان ایست
می دهند از
ابلیسانی در جامه
قدیسان از
تبار تضاد ها و
تسلیم ها و
زبان بی منطق تاریخ. من
از سرزمین معجزه
های مسخ شده می
آیم و تمامی
خدایان را در
برزخ تردیدم
انکار کرده
ام. من
از قتلگاه الفبا
و ترانه و آتش
از شهر هزاران
ستاره کهنسال
، از میعادگاه
آفتاب و ماه،
و تکرار،
که چون مفصلی،
روزها را بهم
بند می زند می
آیم. من
از آفتابی ترین
شهر زمین می آیم
از شهر سقف های
فرو ریخته و آوار
از گورهای دهان
دریده بی شمار
و قلندرانی
که زیر وزن سنگین
خدا می میرند
من از آفتابی
ترین شهر زمین
می آیم. من
از مرزهای مقدس
دوازده نام گذشته
ام به
دروازه های تمدن
و هذیان پیروزی
آزادی رسیده
ام من
از هزار توی زبان
پارسی ام به
الفبای زبان دیگری
رسیده ام از
پندار و کردار
و گفتار نیک به
بی پروایی جهان
پورنو رسیده ام من
از بلندای قاف
سیمرغ به
قله های پوچی رسیده
ام من
از هفت شهر عشق
عطار به شهر
فاتحان تنهایی
رسیده ام نگاه
کنید!!! من از
کجا به کجا رسیده
ام! من
از آفتابی ترین
شهر زمین می آیم
از انتهای دانش
آب از ابدیت
آتش زردشت و
استخوان های اساطیری
یزد و
گویی هزاران سال
است که مرده ام. خاکسترم
دگر،
به ً گنگ ً بپا شیدم......
کپنهاک
ایران
آزاد نشریه فرهنگی
علمی سیاسی اینترنتی
iran azad
©2002-2007 هر گونه
برداشت یا استفاده
از مطالب تنها
با ذکر نام ایران
آزاد و نام نویسنده
یا مترجم مجاز
است | |