من کی نیستم؟ً!
راستش
اولین بار است
که میخواهم از
خودم و از خودِ
خودم بنویسم،
پس لابد باید گزارشی
از زندگی ام که
معمولا نباید
به کسی مربوط باشد،
بدهم. آن هم برای
این که به خیلی
از شایعه ها خاتمه
بدهم که خیال نکنند
زن بدترکیبی هستم،
یا مثل آن رفیقی
که مرا همیشه با
شلوار جین میدید،
خیال کنم که پاش
[یعنی پای من] سوخته
و از بی تنبانی
خانه نشین شده
ام!!
عرض شود که
تاریخ تولدم به
درستی معلوم نیست،
چون خودم دلم نمیخواهد
معلوم باشد. در
واقع اگر کسی از
سن و سالم بپرسد
و روش زیاد باشد
و بخواهد دربیاورد
که من چند دور،
دور خورشید گشته
ام، یا به قول گالیله
ی مرحوم چند دور
با این کره ی خاکی
شرت و شلخته دور
آن گوی آتشین چرخیده
ام، فورا هشتصد
میزنم و حرف را
عوض میکنم و کاری
میکنم که طرف از
شکر میل کردنش
پشیمان شود.
اما
میتوانم بگویم
که:
« در
یك روز دل انگیر
اسفند ماه، چند
روز مانده به عید
نوروز، در تهران
پشت باغشاه به
دنیا آمدم. مجید
مرد خوش قیافهای
بود با قدی بلند،
چشمانی خوشرنگ
و خوش حالت، ورزشكار
و نظامی، كم حرف،
جدی، گاه هم ـ كه
سالها بعد مفهوم
متلكهایش را
فهمیدم ـ شیطان
و بذلهگو.
نسبت
دوری با هم داشتند.
همدیگر را در یك
میهمانی كه فامیل
مشتركشان راه
انداخته بود،
دیده بودند. مجید
از خانم شیرازی
پرسیده بود: بپرس
ببین زن من میشود؟
خانم شیرازی با
خنده گفته بود:
چرا كه نه، كی از
تو بهتر! از خدا
بخواهد … و
… من اولین
میوهی عشقشان
بودم.
سهیلا همهی
كارها را كرده
بود. شكمش خیلی
بزرگ شده بود و
به حساب خودش هر
روز ممكن بود به
دنیا بیایم. ستاره
كمكش میكرد و
خانهتكانی خانهای
كه یكی/دو سالی
از اسباب كشی به
آن گذشته بود،
تمام شده بود. شیشهها
برق میزد. روی
پرچین دیوار حیاط
خانهای كه بعدها
مال من هم شد،
گندمها و عدسهای
سبز شده در انتظار
روبان و پاپیون
سرخی لحظه شماری
میكردند. سكههای
طلای مجید آماده
بود، و تقریبا
تمام وسایل سفرهی
هفت سین ـ بجز سبزی
پلو و سبزی كوكو
و ماهی سفید ـ آماده
شده بود. سهیلا
عجله داشت كه تا
زایمان كاری نكرده
نداشته باشد. شیرینی
و آجیل عید آماده
بود. حتا آجیل چهارشنبه
هم آماده و تمیز
شده بود. باسلقها
را بریده بودند.
دستهای بوتهی
خشك هم كنار حیاط
جا خوش كرده بود.
دو ماهی قرمز كوچك،
درون تنگ بلورین
خوش تركیبی، منتظر
تحویل سال نو بودند.
همه در انتظار
تولدم بودند. همه
بیتاب بودند.
همه چیز خوب بود.
همه چیز زیبا بود.
درست مثل آرزوهای
گمشدهی مسلمین
از بهشت موعود
صدر اسلامشان.
عدالت و داد و برابری
و برادری، بیداد
میكرد. خدا خوب
بود. بندههای
بیچارهاش را
دوست داشت. براش
عید و عاشورا تقابلی
نداشت. میشد امروز
را عید گرفت و فردا
هم به سر و سینه
كوفت و زخمی شد.
مردم، هم عید را
شادمانی میكردند
و هم محرمشان را
عزاداری. خوشبخت
بودند. خوشبخت
خوشبخت. تنها زن
و شوهری بودند
كه من ـ در تمام
سالهای زندگیام
ـ خوشبختیشان
را حس كردم. همدیگر
را دوست داشتند
و مجید ـ چون مذهبی
نبود ـ احتیاجی
به توسری زدن نداشت.
البته سهیلا هم
كاری نمیكرد.
تمام وقتش را در
خانه میگذراند.
تنها ناپرهیزیاش
مجلهای بود كه
میخواند و بینوایان
ویكتورهوگو را
كه پاورقی فلان
نشریه بود، برای
خاله و خانباجیهای
پیرامونش تعریف
میكرد. مجید با
مجله و كتاب مشكلی
نداشت. خودش هم
گاهی اطلاعات
و سپید و سیاه را
ورق میزد. هنوز
سالها كار داشت
تا پدیدهای به
نام سانسور به
این خانهی كوچك
راه یابد.
چند
روز بیشتر به عید
نمانده بود. نوزدهم
اسفند بود. درد
سهیلا داشت شروع
میشد. مجید كه
ده روزی بود مرخصی
سالیانهاش را
برای تولد من ذخیره
كرده بود، در حیاط
با گلها ور میرفت.
بوتهی نسترن
قشقایی تا كمركش
دیوار پایین آمده
بود و عطر یاسهای
چمپا در آن دو گلدان
گردن كلفت گوشههای
حیاط، بهار را
حتا زودتر از نوروز
رسمی به خانه آورده
بود. هوا بدجوری
خوب بود. مجید زیر
لبی آوازی از دلكش
را زمزمه میكرد.
آب حوض را عوض كرده
بودند و ستاره
پاشویهها را
حسابی برق انداخته
بود. چند صندوق
پرتقال و سیب و
نارنگی هم در گوشهی
زیر زمین، منتظر
میوه خوریهای
كریستال روی میز
اتاق پذیرایی
بودند.
سهیلا
میخواست سالم
باشم و مجید دلش
میخواست خوشقدم
هم باشم. خوشقدم
بودم. خیلی هم خوشقدم
بودم. با آمدن من
عشقشان حسابی
گل كرد. سهیلا كم
كم یاد دخترك قبلیاش
را كه از زیر پستانش
كشیده بودند و
طلاقش داده بودند،
به پشت و پسلهی
ذهنش میراند.
مجید هم نمیخواست
یاد آن مردك الدنگی
را كه تن و بدن زیبای
زنش را تا همین
چندی پیش در تصرف
داشت، به یاد بیاورد.
در یك قرارداد
نانوشته، بیوه
بودن مادر كتمان
شد و این داستان
تا بگیر و ببندهای
سال 60 ادامه داشت.
من هم كاملا اتفاقی
از رازِ داشتن
خواهری بزرگتر
از خودم خبردار
شدم. سال 60 بود. خمینی
تنوره میكشید
و من در یك گریز
به خانهی خانم
شیرازی داستان
را شنیدم. چقدر
هنرمندانه این
همه سال مخفی كاری
كرده بودند. هیچ
كدام از فامیل
مجید از راز بیوهگی
سهیلا خبردار
نشده بود. عروس،
شب عروسیاش خونین
شده بود و داستان
دستمال مستهجن
شب زفاف به خوبی
و خوشی در صندوقخانهی
دل هردوشان به
بایگانی رفته
بود.[از کتاب چاپ
نشده ی یادداشتهای
دیمی]»
اما دلم
نمیخواهد تهرانی
باشم. در واقع با
این که فقط بیست
و پنج درصد شیرازی
ام، یعنی یکی از
بابابزرگهام
شیرازی بوده است،
چون دبیرستان
را شیراز درس خوانده
ام، خودم را دربست
شیرازی میدانم.
مخصوصا با این
شعار خانمهای
باحال شیرازی
صددرصد موافقم
که میگویند: «وای
کاکو، شوور پارسالتو
داری؟ دلت نپکید؟!!»
بنابراین به شدت
طرفدار آدمهای
نو، کارهای نو،
لباسهای نو و خیلی
چیزهای نوی دیگر
هستم و دلم زرت
و زرت از تکرار
و تکرار میپکد
[یعنی میترکد].
عیال مربوطه ی
اولی خیلی ناز
بود، یعنی آن موقع
که هنوز تو ایران
نه چیزی به دار
بود و نه دیگی به
بار، با شعار «یا
روسری یا توسریِ»
حکومت اسلامی
بعدی، درست چند
سال مانده به انقلاب
اسلامی، یعنی
از سال 1354 [برابر
با 1975 میلادی] مجبورم
میکرد لچک سرم
کنم. هر وقت هم لچکم
کمی عقب میرفت،
آنقدر تو سر خودش
میزد که من از ترس
لچکم را سفتتر
دور سرم می پیچیدم.
بعد که دهسال
بعد یعنی سال 1364
به آلمان آمدم،
با همان شیوه ی
مرضیه اش سعی کرد
لچک را از سرم بردارد،
چون مدرن و اروپایی
شده بود، و چون
چهار سال قبل از
من از مام میهن
اسلامی اش که آن
همه براش فداکاری
کرده بود، زده
بود به چاک. من
هم چون آن روزها
– برنسبت شما که
میخوانید - انقلابی
شده بودم، با کلی
اتفاقات کمدی
قالش گذاشتم و
رفتم تا حتما در
استمرار شعار
«یا روسری یا توسری»
لچک به سرم بکشم
و برای برقرار
کردن یک حکومت
دینی، با یک حکومت
دینی دیگر – خیر
سرم – مبارزه کنم
که کردم که داستانش
را بارها و بارها
نوشته ام.
از این
همه «نوجویی»ها
کلی کتاب و مقاله
و قصه و قضیه تولید
شده است که هفت
تا از کتابها اینها
هستند:
1 – عشق،
ممنوع (مجموعه
17 گفت و گو)
2 – پشت
دروازه تهران
(نگاهی به نقش دین
در حکومت)
3 – زن
در دولت خیال (نگاهی
به نقش زن در سازمان
مجاهدین)
4 – واژه
را باید شست (نگاهی
به نقش ملی/مذهبیها
در ایران)
5 – خشونت،
زنان و اسلام
6
– واریاسیون سبز
(25 طنز و نقد و قصه)
7 – رنسانس وارونه
(بحران روشنفکری
در ایران)
و
کتاب «عین الله
خره» مجموعه ی
چند داستان کوتاهم
را زیر چاپ دارم.
22 سال است آلمان
هستم. سه فرزند
دارم. سیصد و سی
تا هم «مرض» دارم
که در «چک آپ» بعدی
لیست آن را هم برایتان
خواهم نوشت. خوب
دیگه چی؟! به تمام
پرسشها بعدا جواب
خواهم داد، منهای
سوالاتی در مورد
سن و سال.
تا یادم
نرفته بنویسم
که تو همان شلوغیهای
قبل از انقلاب
زد و لیسانسم را
از مدرسه عالی
بازرگانی گرفتم،
ولی نه بازرگان
شدم و نه در دولت
امام زمان شیخ
مهدی بازرگان
کاری به من پیشنهاد
شد. خواستم معلم
شوم که دیدم عوض
معلمی باید اطلاعات
فروشی کنم که این
جور کارها با شیمی
ام جور در نمی آمد.
نظیرش را در سال
58 و 59 تو رادیو/تلویزیون
اصفهان هم تجربه
کردم. هر چند که
بعدها به شغل شریف
جاسوسی در سازمان
پرافتخار چند
تا نقطه ام مفتخر
شدم و معلوم شد
در وطن فقط شعار
میداده ام و «رهبران»
میتوانند هر الاغی
را به هر رقاصی
ای که میخواهند
وادار کنند که
کردند.
دیگه این
که خیلی شلخته
هستم. دکتر روانشناسم
ریشه های کمدی
ای برای این همه
شلختگی ام پیدا
کرده است. میگوید
چون وقتی دختربچه
بودی و از مدرسه
بدو بدو آخرسال
با کارنامه ات
میرفتی سراغ بابات
و بهش میگفتی: ببین
چه نمره های خوبی
گرفته ام. هری میزد
تو ذوقت و میگفت:
هر چقدر درس بخوونی،
پروفسور هم که
بشی، آخرش باید
گه بشوری، باید
کون بچه تمیز کنی.
برای همین از هر
کاری که یک جوری
با خانه داری و
شوهرداری و بچه
داری و میهمانداری
و فامیلداری و
مادرشوهرداری
و همسایه داری
و خانواده داری
و قرمساق داری
ارتباط دارد،
بیزاری و شلختگی
را به هر گونه «داری»
و «نداری» ترجیح
میدهی. پای خودش.
من که از این درسها
نخوانده ام که
این مزخرفات حالی
ام شود.
از میهمانی
رفتن هم خوشم نمیآید
و البته این زیاد
به شلختگی و تنبلی
ام مربوط نیست.
از این ترکیب که
در خانه های ایرانیها
مردها پاشان را
می اندازند روی
هم و روی مبل لم
میدهند و فصل به
فصل طلب چای و عرق
و میوه و زهرماری
میکنند، جدی جدی
کهیر میزنم و تنم
به خارش میافتد.
دستم هم بدجوری
به خارش میافتد
که محکم بکوبم
تو گوش صاحبخانه
ی مهماننواز و
دلم را خنک کنم.
دیگه چی؟ آهان...
سفت و سخت معتقدم
که اوج علم و پیشرفت
و ترقی عقل و شعور
بشر در کاتالوگهای
لباس و بوتیکهای
کفش و کیف متبلور
شده است. برای
همین هم مشتری
پرو پا قرص بوتیکها
و کاتالوگها و
و مزونهای لباس
و عطر هستم. از فیلمهای
عاشقانه و مخصوصا
فیلمهای هندی
هم خیلی خوشم میآید
و در تمام چهار
ساعت نمایش این
فیلمهای نازنین
که به نظرم اوج
قدرت هنر سینماست،
زر زر... عر میزنم.
فقط از این که تو
این فیلمها «ماچ
آرتیستی» ممنوع
است، کلی دمق هستم.
از تلفن کردن هم
خیلی خوشم میآید
و هر وقت کلی با
تلفن گپ میزنم،
یک صلوات فرداعلا
برای «آلکساندر
گراهام بل» نازنین،
مخترع تلفن میفرستم
که روحش در آن دنیای
باقی قرین رحمت
شود و بتواند نیمسوزهای
آتشین اسلامی
را بهتر تحمل کند.
در یازده/دوازده
سال گذشته هم با
نشریه های برونمرزی
ای مثل نیمروز،
کیهان چاپ لندن،
کاوه ی مونیخ،
پر چاپ واشیگتن،
نشریه فمینیستی
"آوای زن" و خیلی
از نشریات اینترنتی
و غیر اینترنتی
کار و همکاری کرده
ام. مدتی مسئول
بخش داستان سایت
ادبیات و فرهنگ
بودم و حالا هم
عضو کلوپ اهل قلم
همانجا هستم.
فکر نمیکنید این
همه «افشاگری»
برای آشناییهای
اولیه کافی است؟!!