یادداشتهای
دیمی
این
یادداشتها روزنگاریهای
من است که هیچ ترتیب
و قانونی ندارد.
اسمشان را گذاشته
ام «یادداشتهای
دیمی». از این به
بعد هر وقت حوصله
داشتم، چند صفحه
ای از آنها را اینجا
میآروم. شاید روزی
منتشرشان کردم
5
شنبه 20 مای 2004
امروز
تعطیل است. روز
پدر است. خواستم
به بابا تلفن كنم،
پویا نگذاشت. داشتند
با ولگبرنامهی
“Kultur Zeit ” (زمان
فرهنگ) را نگاه
میكردند. بالاخره
تلفن كردم. شادی
گوش را برداشت.
مامان هم آمد پای
خط. بعد بابا را
صدا كردند. بابا
خوشحال شد. از صداش
فهمیدم. سال پیش
كه سارا یك نوار
“سی دی” برای مامان
خریده بود، بابا
حسابی پكر شده
بود. میگفت: من
این همه برای شماها
زحمت كشیدهام،
نوار و سی دی و كتاب
و كادوهاتان فقط
برای مادرتان
است. دو هفته پیش
هم روز مادر بود.
لابد بابا زورش
آمد. مامان كه دیگر
گوشش نمیشنود.
حدس میزند چه
میگویم. هر چه
سعی كردم بگویم
به مناسبت روز
مادر تلفن كردهام،
نفهمید. نوارش
را تكرار میكرد:
خوبید، مام خوبیم.
بچهها خوبند؟
دست و پات چطور
است؟ و سریالی
از همین پرسشهای
همیشگی. بالاخره
به بابا گفتم برای
روز مادر تلفن
كردهام. گفتم
از قول من به مامان
تبریك بگویید.
گفت مامان از سمعكش
استفاده نمیكند.
شادی هم ناراحت
بود.
امروز
كه روز پدر بود،
دوباره تلفن كردم.
باز هم مامان آمد.
باز هم همان سوالهای
همیشگی و جوابهای
من كه شنیده نمیشوند،
فقط حدس زده میشوند.
میخواستم با
بابا حرف بزنم.
بابا خیلی خوشحال
شد. از صداش میفهمیدم.
فهمیدم هنوز هم
از این كه همه چیز
برای مامانهاست،
دلخور است. خوشحال
شد. منهم از این
كه از این راه دور
خوشحالش كردم،
خوشحال شدم. كار
دیگری كه از دستم
بر نمیآید.
میخواستم امروز
به یك سفر كوتاه
بروم. دخترها در
خانه ماندند. پویا
میخواست كتاب
بخرد. چند كتاب
تحقیقی. من هم میخواستم
دوستی و همسرش
را ببینم. كتاب
هم بخرم. ناهاری
هم باهم بخوریم.
با این كه یك ناهار
به دوستم باخته
بودم، نگذاشت
پول ناهار را بدهم.
گویا شوخی كرده
بود. به هر حال دو
كیسه كتاب بار
كردیم و به خانه
برگشتیم. خیلی
محبت كردند.
7 سالی میشود
از این جا تكان
نخوردهام. آخرین
سفرم در ژوئن 1997
بود. رفته بودم
پاریس برای هشتمین
سمینار فمینیستی
بنیاد پژوهشهای
زنان. بد نبود. خیلیها
را دیدم. خیلیها
را هم آنجا شناختم.
چند مصاحبه كردم.
پشت تریبون رفتم
و كوتاه راجع به
مریم رجوی صحبت
كردم. گفتم علیامخدره
“سرسپردگی را
مقدمهی آزادی”
كرده است. همیشه
آقای بالای سرشان،
شوهر و رهبرشان
است. گفتم زنان
در سازمان مجاهدین،
بدون مردان موضوعیت
ندارند. آنها اصلا
فمینیست نیستند.
مسلمان كه نمیتواند
فمینیست باشد؛
هر چقدر هم اداهای
غربی دربیاورند.
اسلام، زن را دست
دوم آفریده و در
لوح مقدس محمد
آن را حك كرده است.
مجاهدین هیچ تصویر
و تصوری از آزادی
زنان ندارند. از
آزادی مرد هم ندارند.
از حقوق شهروندی
هم ندارند. یك دستگاه
ارباب/رعیتی دارند،
برای به قدرت رساندن
شخص رجوی. آزادی
زنان در دستگاه
آنها تنها تحت
زعامت رهبر ایدئولوژیكیشان
یعنی یك مرد موضوعیت
پیدا میكند. خیلیها
خوششان نمیآید.
خیلیها باور
نمیكنند. خیال
میكنند اگر زنك
دستور آتش برای
جنگ را میدهد،
آنهم از پشت جبهه،
لابد به حقوق برابر
خودش و بقیهی
زنان هم پی برده
است. چه میشود
كرد؟!
دیكتاتورترین
دیكتاتورهای
ما اسم ارتش وابسته
و زائدهی جنگ
با عراقش [عراق
مرحوم] را گذاشته
است: ارتش آزادیبخش،
آن هم ملی! ماها
همیشه همهی كارهامان
همینطور است.
این سفر برای
پویا هم جالب بود.
من كه زیاد با ایرانیها
ارتباط نمیگیرم.
این دیدار نوعی
بازگشت به خویشتن
ایرانیام هم
بود!
……
21 ماه مه 2004 میلادی
بچهها امروز
میخواستند به
سفر بروند. میروند
پیش پدرشان. ظهر
را چند ساعت در
فرانكفورت توقف
میكنند. قرار
است به نمایشگاهی
از عكس و فیلم كارگردان
معروف “Stanley Kubrick
” كارگردان اودیسهی
2001 بروند. 5 شنبه را
به جمعه چسباندهاند
و بعد هم آخر هفته.
ولگا از شهر خودش
آمده است اینجا.
او هم این چند روز
تعطیلی را به هم
چسبانده است. صبح
زود بارهاشان
را بستند و رفتند.
من باید حتما میرفتم
شهر و برای خرگوش
یلدا غذا میخریدم.
امروز چند
صفحهی دیگر از
كتاب سكسی آن نویسندهی
تازه كار را تایپ
كردم. جالب است.
بیسكسوئل است.
نوشته است چطور
به یك بار شبانه
رفته است؛ جایی
كه پسرها در حین
رقص همدیگر را
میبوسند. از خاطرات
25 سال پیشش نوشته
است. نوشته است
كه آخر شب از همان
بار، یك پسر خوشگل
هفده/هجده سالهی
فرنگی و یك دختر
خوشگلتر را با
هم به كالكتیوش
برده است. شرح عشقبازی
با هر دوی اینها
را قشنگ نوشته
است. آنها را با
دست نوشته است.
كار دلپذیری است
این گونه آشنا
شدن با مردم. هم
فال است و هم تماشا.
هم پول میگیری
و هم نوشتههاشان
را میخوانی؛
نوشتههایی كه
نویسندگانش بلد
نیستند با كامپیوتر
كار كنند، یا ویرایش
بلد نیستند. بعضی
از این كتابها
حوصلهام را سرمیبرند.
برخی مثل این یكی
قشنگ هستند. گردنم
درد گرفته بود،
ولی همچنان تایپ
میكردم. تلویزیون
فیلم بدردبخوری
نداشت. حوصلهی
ویدئو را هم نداشتم.
عصر هم امیر تلفن
كرد. مدتی میهمان
داشت، مدتی هم
مریض بود. گفت شاید
از هفتهی بعد
برنامهی صبحانهی
شنبهها را راه
بیاندازد. میگفت
امروز كه رفته
بود قدم بزند،
یك راس مجاهد خلق
دیده بود كه داشت
كار مالی/اجتماعی
میكرد؛ یعنی
تو خیابان از مردم
اخاذی میكرد.
یك مشت عكسهای
تقلبی نشان مردم
میداد ـ مثل همیشه
ـ و احساسات مردم
را جریحهدار
میكرد و از آنها
پول میگرفت. مدتی
بود این وحوش اجازهی
این كار را نداشتند.
من خودم یكی/دوماه
پیش سه راسشان
را در شهری همین
نزدیكیها روبروی
ادارهی پست دیدم.
توی یك شهر كوچك
هم یكی دیگرشان
را دیدم. امیر میخندید
و میگفت: رفتم
به آلمانیه گفتم
اینها تروریستند.
چرا به آنها پول
میدهید؟ خلاصه
نگذاشته بود این
یكی به آن میلیشیای
پیر مو خاكستری
پولی بدهد. گفتم:
تا حالا پاسیو
بودی، لابد حالا
احساس میكنی
اكتیو شدهای!
خندید و گفت: آره
احساس خوبی بود.
به آلمانیه گفتم:
به حرفهای اینها
گوش كنید، ولی
كمكشان نكنید.
اینها تروریستند.
خندیدیم. به سیاست
كمدی دولت آلمان
هم خندیدیم. آن
از حمایتهاشان
از حكومت تروریست
جمهوری اسلامی،
این هم از باز گذاشتن
دست تروریستهای
اپوزیسیون جمهوری
اسلامی. رجوی هم
از همان روزهای
اول حملهی امریكا
و انگلیس به عراق
گم شده است. تو چند
تا از مقالههام
نوشتم: “رهبر مفقودالاثر
مجاهدین”. جعفر
از این اصطلاح
خیلی خوشش آمده
بود. چند بار این
اصطلاح را تو نوشتههاش
بر علیه سازمان
به كار برده است.
به حمیدخان
تلفن كردم. دیروز
كه نبودم، تلفن
كرده بود. كلی با
هم گپ زدیم. باطری
تلفنم تمام شده
بود، ولی هنوز
داشتم وراجی میكردم
كه دیدم صدایی
از آن سمت نمیآید.
آدرسم را براش
“ای میل” كردم.
قرار شد چند كتاب
جالب برام بفرستد.
گفتم كتابهاتان
را ملاخور میكنم.
گفت: كی از تو بهتر؟!
بچههام كه فارسی
نمیخوانند. بعد
هم مرا از اتهام
چپاول و ملاخوری
تبرئه كرد! از اوضاع
و احوال میپرسید.
گفتم خوشبینم.
میگفت با امریكا
زد و بند میكنند.
گفتم گردش زمان
به نفعشان نیست.
دورهی نفرت تمام
شده، حالا دورهی
عاشقی است. روشنفكرنماهای
ما باید بروند
غاز بچرانند. گذشت
آن دورهها. داوود
میگفت: چطور است
همهی این اپوزیسیون
تاریك فكر روشنفكرنما
را كه دست بالا
500 نفرند، یك جا جمع
كنیم و منفجرشان
كنیم. لابد مثل
7 تیر 1360. گفتم بد نیست.
خندیدیم. عجب اعتباری
این اپوزیسیون
كمدی پیش مردم
دارد؟!
به
اعتمادی هم زنگ
زدم، نبود. میخواستم
موضوع برنامهی
رادیویی فردا
را عوض كنم. چند
هفته است راجع
به فرهنگ اسلام
ستیز ایرانیها
و عقب افتادگی
روشنفكران ایرانی
صحبت میكنم. چهارشنبه
از مهدی بازرگان
دكتر/مهندس ترمودینامیك
گفتم. نشان دادم
چقدر عقب افتاده
بود؛ در عقب افتادگیاش
صداقت هم داشت!
بازرگان دو هفته
قبل از 22 بهمن 57 گفته
بود كه ما میخواهیم
حكومت 10 سالهی
محمد در مدینه
و 5 سالهی علی در
كوفه را بازسازی
كنیم. كردند. هم
ترورهای محمد
را تكرار كردند،
هم دگراندیشان
و مخالفین را كشتند،
هم جنگ راه انداختند
برای صدور تروریسمشان
به خارج. میخواهم
از شیخ صنعان حرف
بزنم. اگر نشد همان
بحث را ادامه میدهم.
دنبالهی بحث
این است: مهدی بازرگان
كه متهم شده بود
با سولیوان امریكایی
ارتباط دارد،
ارتباط خودِ خمینی
با امریكای جهانخوار
و شیطان بزرگ را
از همان “نوفل
لوشاتو” برملا
كرده است.
……
شنبه 22 ماه
مه 2004 میلادی
مهین
فردا به امریكا
میرود. ساعت 10 صبح
در یك كافهی خوش
رنگ قرار داشتیم.
با مهین از كتاب
سكسی نویسندهی
تازه كار گفتم.
خجالت كشید. خواندن
و شنیدن این بحثها
هم پررویی میخواهد.
ندارد. تعریف كرد
كه همسایهی آخوندی
در ایران داشتهاند
كه زنش هوادار
مجاهدین بود و
خودش حاكم شرع
انقلاب اسلامی
شده بود. حكم اعدام
برادر زنش را هم
خودش داده بود.
میگفت هر روز
از خانهشان صدای
شیون و واویلا
بلند بود. همه میترسیدیم
آخوندك زنش را
بكشد. میگفت یك
بار كه میخواستم
به سفر بروم، هرچه
در فریزر داشتیم
برای این خانم
بردم. سر درد دلش
باز شده بود. تعریف
میكرد كه شوهرش
ـ یعنی همان آخوند
ـ بیش از 4000 پروندهی
خلافكاری جنسی
روی میز كارش دارد.
میگفت خیلی از
این پروندهها
واقعا كمدی/تراژیك
هستند. مردی میخواهد
زنش را طلاق بدهد.
طبق قانون اسلام
مردك میخواهد
بچهها را از زنش
بگیرد. اما زنش
میگوید كه فقط
بچهی اولشان
مال اوست و بقیه،
پدرهای دیگری
دارند. آدرس مردهای
دیگر را هم توی
دادگاه داده است.
حتا گفته است كه
چه زمانی با همسایه
و بقال سر كوچه
طرف شده است. مانده
بودند چكارش كنند.
بچهها بزرگ بودند.
مردك باورش نمیشد
و …
میگفت:
میبینی شجاعت
زنان ایرانی را
… راست است.
شاشیدهاند به
هرچه قانون جمهوری
اسلامی است. چه
كارش میخواهند
بكنند. همین كه
توانسته است ماتحت
مردك و آخوندك
را بسوزاند، دلش
خنك شده است.
خیلی حرف زدیم.
میخواست ساعت
11 برود، تا 12 ماند.
بعد هم بدو بدو
رفت. من هم گردشی
كردم، خریدی و
به خانه برگشتم.
باز هم دو راس از
مجاهدین را در
حال اخاذی از مردم
دیدم. حوصلهاش
را نداشتم به مردم
بگویم تروریستند،
بهشان پول ندهید!
جای امیر خالی،
خوب حوصلهی سر
و كله زدن با این
جانوران ماقبل
تاریخ را دارد.
ساعت 3 اعتمادی
تلفن كرد. پیامم
را گرفته بود. رفتیم
روی شیخ صنعان
سعیدی سیرجانی.
ساعت چهار و نیم
قرار برنامه شد.
هر شنبه دیرتر
شروع میشد. چهارشنبهی
پیش كه ساعت شش
و نیم برنامه داشتم
و از بازرگان میگفتم،
مردم از او انتقاد
كرده بودند كه
چرا سن قبل از انقلاب
مرا زیاد گفته
است. گفته بودند
مگر خانم افشاری
چند سال دارد؟
دلم سوخت. اول بحث
شروع كردم از همین
جا. گفتم كار فرهنگی
یعنی این كه ما
از بت سازی و معصوم
سازی فاصله بگیریم.
بعد هم مثال نشست
جمعی مجاهدین
در عراق را زدم؛
روزی كه رجوی با
موهای رنگ نكرده
و عینك ذره بینی
روی سن ظاهر شده
بود. آبجیها و
داداشهای مجاهدین
شروع كرده بودند
به هوار كشیدن
و شیون زدن كه چرا
مسعود پیر شده
است. آنقدر شیون
و زاری كردند كه
مردك در نشست بعدی،
هم موهاشو رنگ
كرد و هم به چشمهاش
لنز گذاشت. خاطرهی
خوبی نبود. حتما
مردم را ناراحت
كردم. كاش به این
حرفها هم كمی
فكر كنند. در مثل
مناقشه نیست. ما
ایرانیها همینطوری
بت درست میكنیم.
امروز بت شكن شدم.
ها …ها
…ها …
تنها هستم. با
مانوك خدابخشیان
تلفنی صحبت كردم.
قرار ضبط یك برنامهی
رادیویی برای
هفتهی بعد را
گذاشتیم، روی
موضوع “رنسانس
وارونهی ما”
یعنی افتضاح تاریخی
سال 57؛ همان موضوع
كتاب جدیدم كه
دارم تمامش میكنم.
3 سال روش كار كردهام.
تماش خوب است.
دنبال یك اسم جنجالی
براش هستم و یك
عكس روی جلد جنجالیتر.
دل من هم با این
كارها خوش است.
……
23 ماه مه 2004 میلادی
پسر جناب سروان
احمدیان كه تقی
شهرام و چند تا
دیگر از ترویستهای
آن دوران را از
زندان ساری فراری
داده بود، حالا
عضو گروه القائده
شده و به بحرین
رفته است. نازِ
شست باباش با این
بچه درست كردنش!
كمونیست خرابكار
ارتشی كه تروریستها
را از زندان فراری
میداد، باید
هم آخر عمری شاهد
چنین افتضاحی
باشد. پسرش ریش
گذاشته و شبكلاه
مسخرهی القائدهای
را سرش كشیده،
حالا هم به عنوان
نیروی آمادهی
عملیات انتحاری
به منطقه اعزام
شده! بیله دیگ،
بیله چغندر!!
ابراهیم هم تلفن
كرد. مجبور شدم
اجاق را خاموش
كنم كه خورشم نسوزد.
میدانستم خیلی
حرفها هست كه
بزنیم. از زمین
و آسمان گفتیم.
بعد هم از فرشته
پرسید. همان میهماندار
هواپیمای خوشگلی
كه مجاهد شده بود
و بعدها، بعد از
15 سال بریده بود
و حالا عكس شهبانو
را در دكان بقالیاش
دیدهاند. بد هم
نیست. همه پوست
میاندازند. كتاب
شیخ صنعان سعیدی
سیرجانی را تمام
كردم. بیخود نبود
كه كشتنش. آن همه
تهمت هم بارش كردند.
به توبه و تلویزیون
كشاندنش. جلد دوم
كتاب “روزها در
راهِ شاهرخ مسكوب”
را دست گرفتهام.
خوشخوان و خوش
بیان است. به ایران
رفته بود. میترسید
و رفته بود. از سال
1990 به بعد. از وطن
اشغال شده چه تعریفهای
عجیب و غریبی داشت.
مهین هم كه رفته
بود، چیزهای عجیب
و غریبی میگفت.
زنهایی را دیده
بود كه با اجازهی
شوهرهاشان میروند
امارات و دوبی
برای خودفروشی؛
دو/سه میلیونی
در هتلهای لوكس
10 ستارهی آنجا
به جیب میزنند
و میآیند تا دفعهی
بعد. تا وقتی پولشان
ته بكشد. این هم
یك جور كاسبی است.
مگر در غرب خودفروشی
شغل نیست؟ مگر
به آن مالیات نمیبندند؟
این هم از صدقهی
سر دولت اسلامی
است كه زنهای
خانوادهدار ما
این كارها را میكنند.
خاك برسرشان با
این حكومتشان!
كرم تودهایها
بازهم عود كرده
است. به قول آن نویسندهی
سابقا تودهای،
تودهایسم مثل
مرض سوزاك است.
اگر خوب نشود،
هرچند وقت به چند
وقت دوباره عود
میكند. حالا هم
چندصدباره عود
كرده است. شهبانو
در سفری به آلمان
گویا در گفتوگویی
با یكی از رسانهها
گفته بود كه كرامتالله
دانشیان و خسرو
گلسرخی را برای
این اعدام كردهاند
كه طرح ربودن او
را داشتهاند.
كیهان چاپ لندن
سلطنت طلب، آگهی
فروش كتاب تودهایها
را اینگونه چاپ
زده است:
«من یك شورشی هستم،
عباس سماكار،
خاطرات زندان
و یادبود خسرو
گلسرخی و كرامتالله
دانشیان، “آزادیخواهانی”
كه به “اتهام واهی”
ربودن شهبانو
توسط بیدادگاههای
شاه اعدام شدند.»
چاپ شیطان بزرگ
و جهانخوار و امپریالیست
و ضد بشر …
. شكوه میرزادهگی
[شكوه فرهنگ] یادشان
رفته كه همهشان
را لو داده بود.
دو خط زیر همین
آگهی: «دادِ بیداد،
نخستین زنان زندانی
سیاسی، 1350 تا 1357 به
كوشش ویدا حاجبی.»
چندی پیش
هم یك جور دیگر
چیزشان عود كرده
بود. سر حملهی
امریكا به افغانستان،
سر حمله به عراق،
سر دستگیری صدام
حسین، سر دستگیری
مریم رجوی به عنوان
فرماندهی كلی
خلافكاریهای
غیرقانونی در
غرب [مگر خلافكاری
قانونی هم داریم؟!]
و … ملت فقط
با مرگ طبیعی نسل
تربیت شدهی استالین
ضدامپریالیست،
نفس خواهد كشید
كه آنهم به عمر
من قد نمیدهد!!
نصیبی هم
تلفن كرد. همان
سینماگر جنجالی
شلوغ همهی این
سالها. 7سال پیش
در سخنرانیای
دیده بودمش. داغ
داغ بود و با همهی
حكومت اسلامی
مخالف. هنوز هم
همان است. نه پاسیو
شده و نه آرام! آدم
جالبی است. راجع
به سیاست كمدی
رادیو صدای ایران
حرف میزد و این
كه فقط مانوك خدابخشیان
در این بین میداند
چه میگوید. از
جایزهی سیاسی
فستیوال كان میگفت
كه فقط سیاسی است
و نه بیشتر؛ مثل
جایزهی صلح نوبل.
از شیرین عبادی
بدش میآید. میگفت:
عبادی حرفهای
خاتمی را میزند.
دكترای افتخاری
فلان دانشگاه
بهمان كشور زهرماری
را هم به خاتمی
ندادند، به عبادی
دادند. قبلا قرار
بود به خاتمی بدهند.
خیلی حرف زدیم.
بعد هم انگار كه
خسته شده باشد،
خداحافظی كرد
و گوشی را گذاشت.
امروز هیچ كاری
نكردم. فقط حرف
زدم، كارِ خانه
كردم و با مسكوب
ور رفتم. بچهها
هم آمدند. خسته
و خوشحال. این گنجشگه
كامپیوتر را میخواهد.
……
24 ماه مه 2004 میلادی
هنوز با مسكوب
و كتاب سكسی آن
خاطرهنویس مشتری
سرگرمم. امروز
عیال مربوطه خیلی
خوشبخت به نظر
میرسید، همهاش
میخندید. نمیدانم
كدام گنجی را سراغ
كردهاست؟!
یكی از كانالهای
تلویزیونی اینجا
امروز از جلو سفارت
بریتانیا در ایران
گزارشی داشت از
عربده كشی و “مرگ
بر انگلیس” گفتن
و پرچم انگلیس
را سوزاندن و جر
دادن. نمیدانم
این پیر استعمار
بدسابقه كه این
همه هوای حكومت
اسلامی را داشت،
چه جرمی مرتكب
شده است؟ حوصلهی
ادامهی خبر را
نداشتم. عربدههای
فاطی باجیها
و آسید تقیها
دلم را آشوب میكند.
……
25 ماه مه 2004 میلادی
امروز ولگا رفت.
دلش نمیخواست
برود. از شهر دانشگاهیاش
خوشش نمیآید.
میگفت: همهاش
بتون است و بدتركیب.
اصلا احساس تو
این شهر نیست. بعد
از جنگ جهانی و
هولهولكی شهر
را ساختهاند،
بدون این كه به
آیندهاش فكر
كنند. این بچهها
چه چیزهایی را
میبینند؟!
یلدا
بعد از مدرسه وقت
ناهار فیلم ویدئویی
“رابین هود” را
گذاشته بود. فیلم
با یك صدای اذان
و قطع دست یك زندانی
در زندانهای
پلید عثمانی در
فلسطین آغاز میشود،
پشت كامپیوتر
نتوانستم صدای
فیلم را تحمل كنم،
داد زدم: قطعش كن!
پرسید: چرا؟ گفتم:
محض ارا. اذان و
كشتار و شكنجهی
اسلامی همراه
با صدای اذان
… چقدر وحشتناك
است. ما هم از همین
سرزمینیم؟!
……
26 ماه
مه 2004 میلادی
امروز
به جای هر چیزی،
دوست دارم یكی
از قصههامو اینجا
بكارم، قصهای
كه روز اول فروردین
1383 نوشتهام، قصهی
همیشه پائیز:
«دست آخر تصمیم
گرفتم پیداش كنم.
اون اون ور دنیا
بود، من این جا.
چه اشكالی داشت؟
حالا كه تصمیم
گرفته بودم، حالا
كه بیست و پنج سال
طول كشیده بود
تا بتوانم تصمیم
بگیرم، بالاخره
باید پیداش میكردم.
پسر به اون خوشگلی
حالا چه شكلی شده
بود!؟ لابد موهاش
ریخته بود، خب،
اون موقع هم موهای
زیادی نداشت. اما
سیبیلهاش، وای
… هر كدومشون
یك رنگ بود. قرمز،
طلایی، قهوهای،
سبز زیتونی، پائیز
را توی سبیلهاش
و بیشتر توی موهاش
و اصلا توی چشماش
میشد دید. به درد
بهار نمیخورد.
برای بهار یك خورده
زود بود. ولی حالا
خب حالا كه پائیزه
بهتر میشه رنگها
رو تو چشماش دید
زد.
احمد
خان تلفنی گفت
كه تو واشینگتن
مجید را دیده. شركت
باز كرده بود. با
چهارتا برادرش
یك شركت تجارتی
دارند. چه شركتی،
خودش هم نمیدانست.
ولی وضعش جور بود.
دیگه مثل آن وقتها
نیست كه هنوز تو
بالاخونهیِ خونهی
باباش تو خیابان
بابائیان یك چهاردیواری
تنگ داشته باشند.
یادش به خیر، سربازی
كه رفته بود، یك
بار رفتم خانهشان.
مامان خوشگلش
كه مثل پهلوانها
بود، در را بروم
باز كرد. تو همان
اتاق بزرگ و آفتابگیر
طبقهی اول خانهشان،
یك چای خوش رنگ
برام ریخت. پای
سماورشان نشسته
بودم كه باباش
آمد. یك بابای كوچولو،
نه خیلی كوچولو،
ولی پیش مامانش
خیلی كوچولو بود.
تو دستش یك نامه
بود؛ از عجب شیر.
و بعد نامه را داد
دست من. اوقاتم
تلخ شد. از من هیچ
چی ننوشته بود.
چه اشكالی داشت
از من هم تو نامهاش
چیزی مینوشت!
مادرش همانطور
كه چایاش را توی
نعلبكی لب طلاییاش
میریخت، زیر
چشمی نگاهم كرد
و گفت: دختر جان،
حتما برای خودت
خصوصی مینویسد.
شماره تلفنم
را به احمد خان
دادم. كمی فضول
است. تا ازش خواستم
كمك كند، خندید
و گفت: یك لاو استوری؟
آخ كه چقدر من از
این آدمهای فضول
بدم میآید، اما
عیبی ندارد، همین
كه رد مجید را پیدا
كردم، دیگر به
تلفنش جواب نمیدهم.
مرتیكهی فضول.
بگو به توچه؟ ازت
یك خواهش كردم،
انجام بده دیگه.
حالا به خاطر من
نه، به خاطر گل
روی دائی عباسم
كه اینقدر به دوستیاش
پز میدهی.
واشینگتن بود.
با كد دویست و دو.
غیر از ساعات كار
اداری میتوانستم
پیداش كنم. شبها
بهتر بود. احمد
خان گفته بود كه
یك سورپریز براش
دارد. لابد چشمهای
خوش تركیبش را
تنگ كرده بود،
با شكمش كه حتما
حالا كمی جلو آمده،
خندهای كرده
بود و گفته بود:
حوصلهی هیچكس
را ندارم. از ایرانیها
خستهام. ایران
برام خاطرهی
كسانی است كه بیشترشان
را از دست دادهام.
نمیخواهد دوباره
مرا به آن دور دورها
ببری! تازه دارم
با این جا اخت میشوم.
دارم آنجا را فراموش
میكنم. مثل خر
كار میكنم ـ و
احمد خان گفته
بود: دور از جانتان!
ـ ولش كن، حوصلهی
هیچكس را ندارم.
بعد انگار كه ته
دلش یك خاطرهی
قشنگ برق زده باشد،
گفته بود: ولی،
فقط یكی، و زبانش
را گاز گرفته بود.
احمد خان هم نامردی
نكرده بود و گفته
بود: همان یكی!
و حالا من
این جا هستم. تو
فرودگاه. چشم میگردانم
تا ببینمش. برای
یك كار اداری قرار
بود بیاید اینجا.
و آمده بود. رفته
بودم تو سالن ترانزیت
تا از پلهها كه
بالا آمد، ببینمش.
و آمد و دیدمش. قدش
هنوز همانقدر
بلند بود. آدم تو
پنجاه سالگی اگر
خوب به خودش رسیده
باشد، خیلی داغان
نمیشود. مویی
نمانده بود تا
سفید شده باشد.
انگار همان چند
پر مرغ پشت سرش
را مش كرده باشند.
نقرهای و خرمایی.
قشنگتر هم شده
بود. حالا برای
زمستان هم خوب
بود. چین و چروكی
نداشت. یا من نمیدیدم.
همان طور آرام
بود. آرامِ آرام.
و من كه همیشه از
آرامشش حرص میخوردم،
حالا بدش نمیدیدم.
كسی نبود كه بتوان
با او عوضیاش
گرفت: رفتم سراغش
و گفتم: تاخیر داشتی؟
برگشت. هیچ لازم
نبود خیلی بچرخد.
خودم را به او چسباندم
و صورتم را بردم
جلو. بی هیچ حرفی،
بی آنكه نگاهم
كند، درست مثل
همان زمانها
مرا بوسید. درست
روی لب. هنوز هم
بوی سیگار میداد.
بوی سیگارش فرق
كرده بود، اما
با بوی خودش كه
قاطی شده بود،
همان طور بود كه
آن وقتها بود.
دستی به موهام
كشید و گفت: موهاتو
كوتاه كردی؟ كوتاه
كرده بودم. موی
بلند بیشتر بهت
میآید. انگار
نه انگار كه بیست
و پنج سال این وسط
گذشته بود. نه انگار
كه من دوبار پای
سفرهی عقد نشسته
بودم. هیچی نپرسید.
هیچی و همانطور
نگاهم كرد. درست
مثل تولد هجده
سالگیام كه برام
یك شیشه عطر ویور
خریده بود، یك
بستهی كوچك كادو
پیچی تو جیبش بود.
تولدم بود. درست
همین امروز. بیست
و یكم مارس، آه،
ببخشید اول فروردین
و ما تو فرودگاه
فرانكفورت ساعتها
نشستیم. اولش تو
یك كافه نشستیم.
انگار دوباره
تو كافه نانسی
بودیم. تو عباس
آباد. بعد رفتیم
تهران پارس، دم
مغازهی عموش.
تو چهار راه پهلوی.
همان دفتری كه
من صبحها آنجا
كار میكردم و
میآمد و پشت در
شركت، تو راهرو
مرا میبوسید
و میرفت. كارش
بود و حالا هم همانطور
بود. اصلا نمیپرسید.
این طور چیزها
سوال ندارد. حتما
او هم عروسی كرده
بود، لابد بچه
هم داشت، ولی اصلا
نمیخواست از
این همه، از همهی
این بیست و پنج
سال چیزی بگوید.
چیزی هم نگفت و
من در خماری این
كه از زندگیاش
چیزی بدانم، ماندم.
قرار بود
دو روز بماند و
شش ماه ماند. شش
ماه در كنار من،
با من، در آپارتمان
كوچك من كه خیلی
هم از فرودگاه
دور نبود. و بعد
یك روز گفت: این
همه خوشبختی برای
این سن و سال كافی
است. بگذار بروم
و رفت.»
……
27 ماه مه
2004 میلادی
برای
این كه یك جریان
یا فرد سیاسی [و
حتا غیر سیاسی]
را بشناسیم، بهترین
راه بر اساس آن
ضرب المثل قدیمیمان،
این است كه یا با
آن همسفر شویم
و یا همسفره. از
پزها و شعارها
و اداهای بیرونی
هیچكس و هیچ جریانی
نمیتوان آن را
شناخت. سازمان
مجاهدین به عنوان
مشتی نمونهی
خروار را، نه در
شعر و شعارها و
خطابههای آتشین
رهبرش و نه حتا
در نشریهها و
ادعاها، بلكه
باید از درون و
از زبان و بیان
كسانی شناخت كه
این جریان را در
درونیترین زوایا
و مناسبات آن،
با پوست و گوشتشان
تجربه كردهاند.
این جریان را باید
از زبان و بیان
كسانی شناخت كه
زندانی این جریان
بودهاند؛ چنانچه
حكومت اسلامی
را هم نه در لبخندهای
“ژوكوند” سید
محمد خاتمی، یا
شعارها و خطابههای
عبدالكریم سروش
و علی شریعتی و
مهدی بازرگان
و حتا بیان دهاتی
سید روحالله
خمینی كه باید
در درون خانهها،
روابط خصوصی،
رفتارهای مخفی
و زیرزمینی/اطلاعاتیاش
شناخت. حكومت اسلامی
را باید از زبان
و بیان زندانیان
سیاسی و حتا غیرسیاسیاش
شناخت. نوع رابطهای
كه این جریانهای
سیاسی حاكم و غیرحاكم
با مخالفان و زندانیانشان
دارند، بهترین
وسیله برای شناخت
آنهاست. مسعود
رجوی برای توجیه
طلاقهای اجباری
تشكیلاتی/اجباری
درون سازمان مجاهدین
كه به تمام اعضا
و كادرهای سازمان
از سال 1368 خورشیدی
تحمیل شد، تئوری
جالبی دارد. میگوید:
برای این كه ببینید
چه نگاهی به موضوع
زن دارید، نگاهی
به درونیترین
روابطتان با همسرانتان
بیاندازید و ببینید
چه معاملهای
با ایشان میكنید!
من با این شعار
موافقم. روشنفكر
ایرانی را در درون
و خصوصیترین
رابطهاش با انسانهای
پیرامونش، یعنی
موضوع قدرت بهتر
میتوان شناخت
تا در شعار و كتاب
و خطابهاش. روشنفكر
ایرانی كتابش
را كه مینویسد،
شعارش را كه میدهد،
شعرش را كه میگوید،
یك دموكرات، یك
اومانیست و یك
عنصر حقوق بشری
رادیكال است،
اما به قول دكتر
مهرداد بهار در
خانه، زنش كلفت
اوست. در خانهاش
یك ارباب است،
یك برده دار است،
چه در سوء استفادهی
جنسیای از زن
میكند یا چه بیگاریای
به زن تحمیل میكند!
این كه چرا ما نمیتوانیم
از روابط قبیلهای/بردهداری
عبور كنیم و رابطهای
انسانی و برابر
با انسانهای
پیرامونمان برقرار
كنیم، به این دلیل
است كه ما مدنیت
را تنها در فرم
و بیمحتوا پذیرفتهایم؛
بالاتر برویم،
آن را حتا نپذیرفتهایم،
بلكه چون این مفاهیم
پس از تجربهی
خونین حكومت اسلامی
“مد” شدهاند،
آنها را حفظ میكنیم
و و بجا و نابجا
بلغورشان میكنیم.
آنچه در رابطه
با سازمان مجاهدین
به ویژه كمدی است
و نشان دهندهی
عدم درك رهبری
این جریان از موضوع
حقوق بشر است،
این است كه این
رهبری برای باصطلاح
جلوگیری از ستم
جنسی بر زنان [كه
ناشی از آموزشهای
مذهبی اسلام است]
كوشیده است در
این 15 سال ـ از سال
1368 تا كنون ـ اساسا
رابطهی جنسی
را در بین نیروهای
تحت سلطهاش نفی
كند. از این كه این
شیوه در نهایت
نوعی دستور تشكیلاتی
و وسیلهای برای
“كنترل نیرو”
است، سخنی نمیگویم،
بلكه میخواهم
نشان بدهم كه تحمیل
15 سال ریاضت جنسی
بر نیروهای این
سازمان، نشان
دهندهی دیدگاه
و نظرگاه غیرانسانی
این دستگاه از
موضوع انسان است.
راه جلوگیری از
ستم جنسی، كور
كردن رابطههای
انسانی نیست. رابطهی
جنسی یك رابطهی
ظریف، طبیعی و
خواستنی نه تنها
بین انسانها،
كه میان تمامی
موجودات جاندار
است. طبیعت، زایش
و پویاییاش را
از رابطهی جنسی
میگیرد. تولد
و نو شدن، میوهی
بلافصل رابطههای
جنسی است. یك رابطهی
جنسی سالم و عاشقانه،
نه تنها مانعی
در راه “مبارزهی
سازمانی” و برای
مبارزه با هیچ
غولی نیست، بلكه
میتواند برانگیزنده
هم باشد. آنچه كه
این سازمان ـ ناشیانه
و احمقانه ـ انجام
داده است، نفی
و حذف این رابطه
است و نه نشان دادن
این كه چنین رابطهای
چگونه باید باشد
و این كه چه رابطهای
غیرانسانی و ناشی
از ستم جنسی است!
به جای آموزش مردان
ـ و البته زنان
ـ برای فاصله گرفتن
از رابطهی ارباب/رعیتی
موجود در بین خانوادههای
مذهبی/سنتی ایرانی
كه بیشتر خانوادههای
مجاهدین را نیز
تشكیل میدهد،
راه این نیست كه
انسانها را از
طبیعیترین رابطههاشان
ممنوع كنند، راه
این است كه به ایشان
آموزش داده شود
همهی انسانها
را ـ حتا همسرانشان
را ـ انسانی برابر
با خود بشناسند
و اگر بر اساس اخلاق
اسلامی/ تبعیض
آمیز جنسیشان،
زنان را استثمار
كردهاند، و میكنند،
ریشههای این
استثمار و تبعیض
جنسی را بشناسند
و با شناخت آن،
از این ستم جنسی
فاصله بگیرند،
نه این كه اساسا
رابطهی انسانی
و طبیعی و قانونی
بین انسانها
را حذف كنند. این
عمل همانقدر احمقانه
است كه برای از
بین بردن دزدی،
دست دزد را قطع
میكنند. برای
از بین بردن دزدی
باید برای انسانهایی
كه به این خلاف
ناچار میشوند،
كار و رفاه ایجاد
كرد. جامعهای
كه به جای شناخت
و از بین بردن علتها،
معلولها را نابود
میكند ـ آنهم
در كمدی ترین وجهش
ـ نه تنها درد جامعه
را درمان نمیكند،
بلكه دردها و بیماریها
و ناسازواریهای
جامعه و شهروندان
را بیشتر و بیشتر
گسترش میدهد.
برای مبارزه با
فحشا در حكومت
اسلامی، برخورد
خشن با نوع پوشش
زنان، تنها برخورد
با نمادی است كه
حكومت اسلامی
خیال میكند “علتٍ”
فحشاست. در یك جامعهی
سالم یا كمتر بیمار،
اگر حقوق برابر
انسانها به رسمیت
شناخته شود، اگر
كار و امنیت و آسایش
و به ویژه امنیت
حقوقی و قضایی
كه بیان سادهاش
امنیت جانی و مالی
و شغلی و سیاسی
و فرهنگی انسانهاست،
تامین باشد، یا
تا حدودی تامین
باشد، نیازی به
اعمال خشونت در
برخورد با معلولها
ـ به زعم اسلامیون
ـ نیست. زندگی فردی
انسانها حیطهی
ممنوعهای است
كه هیچكس، هیچ
خدا و دین و قانونی
حق ندارد به آن
سرك بكشد. اگر وظیفهای
برای یك حكومت
و یك دولت سیاسی
وجود دارد، تنها
آموزش انسانها
برای فاصله گرفتن
از تضییق حقوق
دیگر شهروندان
است. خشونت نشانهی
بارز تضییق حقوق
شهروندی است. نشانهی
این است كه این
گونه حكومتها
و یا حتا اپوزیسیونها
اساسا مفهوم آموزش
و پرورش را نمیفهمند.
درك و تصوری هم
از آموزش و پرورش
ندارند و به همین
دلیل میكوشند
با اعمال خشونت
و البته به وحشیانهترین
شكل ممكن، سرانگشتان
معلول را قطع
كنند، به خیال
این كه با مشكل
مبارزه كردهاند.
خشونت، تحقیر،
حذف فیزیكی و حتا
شخصیتی، دخالت
كردن در زندگی
خصوصی شهروندان
به بهانهی “امر
به معروف و نهی
ازمنكر” دخالت
در پوشش و كوشش
انسانها در هر
زمینهای، معیوب
بودن دستگاه عقیدتیای
را به نمایش میگذارد
كه برای شناخت
و مبارزه با بیماری،
بیمار را به صلابه
میكشد. سازمان
مجاهدین و شخص
مسعود رجوی هم
برای این كه ـ به
زعم خودشان ـ با
استثمار زنان
مقابله كرده باشند،
به تحریم رابطههای
انسانی دست مییازند.
دستاورد 15 سال چنین
تحریمهایی، یك
سازمان تروریستی
است و یك مشت عضو
معیوب و دچار بحران
و بیماری جنسی
كه حسرتها و ناكامیهای
تشكیلاتیشان
را در خشونت و خشونت
بازهم بیشتر به
نمایش میگذارند.
خودسوزیهای سال
گذشتهی این جریان،
نمادی از همین
خشونت نهفته در
ایدئولوژی و عملكردهای
ایشان است؛ این
رفتارها چه در
نوع رابطههای
مطبوعاتیای كه
با “رقبا”شان
برقرار میكنند
و چه در درون مناسباتشان
و چه حتا با باصطلاح
دشمنانشان، به
روشنی نشان داده
میشود. تحریم
ازدواج از سوی
سازمان مجاهدین
سادهترین دلیلش
كنترل نیروست
و در اختیار گرفتن
تمام زوایای روح
و جسم یك نیرو برای
شست و شوی مغزی
او و تبدیلش به
یك كمربند انتخاریِ
انفجاری. تظاهرات
عفتگرایانهی
حكومت اسلامی
هم برای جلوگیری
از باصطلاح فساد
در ایران اشغال
شدهی ما، آنهم
با چنین خشونت
و قصاوتی، تنها
كشتن بیمار است
برای مبارزه با
بیماری و این یك
راه حل كاملا قدیمی
است و از مغز جادوگران
1400 سال پیش صحراهای
عربستان و چندهزار
سال پیشتر همین
منطقه برخاسته
است. همهی این
تئوریها را در
كتابهای آسمانی
ادیان سامی تحت
عنوان تبعیض جنسی
و سنگسار و كشتار
و ترور و محدودیتهای
دینی و دخالتهای
دینی در امور شخصی
افراد به روشنی
میتوان دید و
تاسف خورد. برای
رسیدن به جامعهای
مدنی، در گام نخست
باید از توحشی
كه در رفتارهای
خشن انسانها
برای نفی و طرد
دیگران نماد پیدا
میكند، فاصله
گرفت. ملغمهای
از سنت و مدرنیته،
نتیجهاش همین
حكومت اسلامیای
است كه در ایران
فعلی حاكم است.
از تمام اسباب
فیزیكی تمدن و
مدرنیته، یعنی
تكنیك استفاده
میكنند، تا قوانین
قرون وسطاییشان
را به زور و اجبار
به ملت ایران تحمیل
كنند. روشنفكرانی
هم كه نمیتوانند
از سنت عبور كنند
و شوربختانه در
تمام این 100 سال گذشته
خواهان تلفیقی
از سنت و مدرنیته
در ایران بودهاند،
خود، سنتگرایان
و فوندامنتالیستهایی
هستند كه در درون
مغزهاشان، همان
روابط غیرانسانی
1400 سال پیش و پیشتر
را رسوب دادهاند.
برای رسیدن به
مدرنیته، نخست
باید از سنت، یعنی
از قوانین وحشیانهی
قرون وسطایی اسلامی
عبور كرد. با این
گونه روشنفكران
دوگانهی ایرانی
تصور دست یافتن
به جامعهای مدرن
و مدنی غیرممكن
است. كاظم علمداری
در كتاب پر از سندش
با عنوان “چرا
غرب جلو رفت و ایران
عقب ماند” آنجا
كه به تاریخ برمیگردد،
دلایل منطقی [!] پیشروی
غرب را برمیشمارد،
اما خود، شخصا
از دولت اصلاحات
سید محمد خاتمی
دفاع میكند. شیرین
عبادی برندهی
جایزهی صلح نوبل،
آنجا كه از نقض
حقوق بشر سخن میگوید،
امریكا را محكوم
میكند و آنجا
كه از بهبود وضع
دموكراسی سخنی
است، ایران تحت
حاكمیت آخوندها
را نمونه میآورد.
«شیرین عبادی
… در گفت و
گو با روزنامهی
دی ولت چاپ آلمان
از نقض حقوق بشر
توسط امریكا انتقاد
و اظهار امیدواری
كرد كه این كشور
برای استانداردهای
حقوق بشر ارزش
قائل شود. عبادی
كه به شدت از نقض
حقوق زندانیان
در زندان ابوغریب
عراق و اعضای طالبان
در زندان گوانتانامو
نگران است …
گفت: … در ایران
در زمینهی حقوق
بشر پیشرفتهایی
داشتهایم و موفق
بودهایم و توانستهایم
سازمان حقوق بشر
مستقل از دولت
تشكیل دهیم
… عبادی افزود:
حمایت از دادگاههای
بین المللی اقدام
مهم دیگری در این
زمینه است كه همهی
دولتها از جمله
ایران و امریكا
ـ دو ناقض حقوق
بشر[!!] ـ میتوانند
از این راه باعث
تقویت این سازمان
شوند. عبادی با
مخالفت نسبت به
ممنوعیت حجاب
در كشور فرانسه
گفت: بدون فهم از
فرهنگ دیگر كشورها
و بدون “صبر و شكیبایی”
در مقابل آنها
به صلح در جهان
نمیرسیم …
»
در كتاب “رنسانس
وارونه” من بخش
كوتاهی از كتاب
خانم “آلیس شووارتزر”
تحت عنوان “شكیبایی
بیجا در برابر
سربازان الله”
را در رابطه با
تروریستهای اسلامی
نمونه آوردهام.
سید محمد خاتمی
هم در سفری كه چندی
پیش به كشور سوئیس
كرده بود، آنجا
كه از علل فاصله
گرفتن غربیها
از مذهب سیاسی
سخن میگفت، عملكرد
وحشیانهی حكومت
پاپها در هزار
و اندی سال قرون
وسطا را مثال میآورد،
بعد كه با این طعنه
روبرو میشد كه
در ایران هم حكومت
دینی برقرار است
و نقض حقوق بشر
و … با ادا
و اطوار مخصوصی
میفرمود كه البته
در ایران اشكالاتی
وجود دارد، ولی
ملت ایران به این
حكومت اسلامی
ـ لابد با آگاهی
از تمام عملكردهای
26 سال بعدٍ آن ـ رای
داده است و به هیچ
عنوان حاضر نیست
آن را كنار بگذارد.
خاتمی دموكراسی
را فقط و فقط در
رای گیری خلاصه
میكند و صندوقهای
رای سر گذرگاههای
ایران را برای
تحكیم همین حاكمان
اسلامی، نمونهی
بارز دموكراسی
و خواست ملت ایران
ارزیابی میكند!!
دیروز دو
تا برنامهی رادیویی
داشتم.