![]() |
توريسم | زیست
محیطی | ... جامعه و | سياست و اقتصاد | گفت و گو | تماس با ما | گزينش زبان | راهنماي سايت | صفحه نخست |
آرشیو ایران آزاد | کتابفروشی ایران آزاد |
| نامه
های رسیده |
Info@Iran-Azad.de Info@IranClick.de |
جای
آگهی شما در ایران
آزاد خالی است |
ننه
کماندو کنار همین
ساختمان، مطب
دکتر روانشناس
من است. با پلاک
شماره 13، سیزده
تکراری، سیزده
آ ، لابد به نیت
این که سیزده اصلی
همان دکان سنگ
گور تراشی است
و این جا فقط محل
گذری است که زیاد
نباید به آن دل
بست! آ...آ...آ... آه... در میزنم،
نه زنگ میزنم. باران
باریده است و من
چترم را همانجا
میبندم و زیر سردر
مطبش میتکانمش
که نم باران را
وارد راهرو نکرده
باشم. خودش در را
باز میکند. همیشه
خودش باز میکند
و سگ کوچولوی نازی
از لای پاهاش خودی
نشان میدهد و تا
میبیند غریبه
نیستم، دمی میجنباند
و سرکی به کیف دستی
ام که آیا براش
چیزی در چنته دارم؟
دکتر غدغن کرده
است که زیاد که
میچپاند بالا
میآورد و کار دستش
میدهد و از این
حرفها. هر دو اتاق
ویزیتش پر است
و من به اتاقک انتظارش
روانه میشوم. با
همان لبخند همیشگیش
در آغوشم میکشد
و شادی اش را از
دیدن دوباره ام
نشان میدهد. خیس
بارانم. نگاهی
به بیرون میاندازد
که زودتر بیا تو.
تا بیشتر خیس نشده
ای بیا تو. از باران
بدم نمیآید. گاه
که هم چتر دارم
و هم بارانی، باز
دلم غنج میزند
که مثل بچه ها تو
باران بدوم و خیس
شوم و سرم را زیر
شرشر باران بالا
نگه دارم که همه
ی لحظه های بودن
را - تا پیش
از خفتن زیر سنگینی
آن سنگهای مرمرین
قیمتی - آری
همه ی لحظه های
بودن را زیر ریزش
این بارانهای
موسمی و دایمی
به درون بکشم. فورا
قهوه ای برام میآورد
با شیر و بیسکویت
که از انگشت شمار
دکترهایی است
که مطبش عینهو
خانه ی آن «ارباب»
ناز شهرنشین شده،
پر است از عشق و
مهربانی و میزبانی
و همدلی. دو اتاق
ویزیتش را پر از
سنگ و شمع کرده
است و از من میخواهد
خودم انتخاب کنم
کجا دوست دارم
ویزیت شوم و روی
کدام صندلی بنشینم
یا دراز بکشم! دوست
دارم با پنجره
ی باز میهمانش
باشم، یا در هوای
خفه هم دوام میآورم؟!
میخندم که اینجا
چقدر جا برای نفس
کشیدن باز است.
میداند. من هم میدانم.
پنجره ها را باز
میکنم. بارانی
را درمیاورم. سری
به دستشویی میزنم
تا دوباره ته آرایشم
را فیکس و میزان
کنم، تا از کلافگی
زشتی بیرون بیایم.
لابد خیال کرده
ام که موهام تو
باران خیس شده
اند، یا وز کرده
اند و یا رنگ رژ
نارنجی ام کمرنگ
شده است، یا کمی
از سیاهی مداد
چشمم پایین ریخته
است. عطری را که
همراه دارم دوباره
به گل و گردنم میپاشم
که تر و تازه تر
باشم. او هم تر و
تازه است. زنی است
بالای شصت سال،
توپر که همیشه
بلند بلند حرف
میزند و همیشه
میبینی که چقدر
از کارش و از زندگیش
راضی است. آخ... اگر
میشد من هم مثل او...درست
مثل او اعتماد
به نفس میداشتم
و این همه احساس
حقارت نمیکردم...
چه آرزوهای دونگی؟!
قهوه اش را و سه
گوشی تلفنش را
همراه میآورد
و چند دقیقه ای
از نگرانی اش برای
دخترش میگوید
که رفته است دکتر
و نمیداند حالش
چگونه است. بعد
سیگاری روشن میکند.
سیگاری هم به من
تعارف میکند و
میپرسد: تلفن زنگ
میزند. در مطب هم
زنگ میزند. و من
فرصت میکنم خودم
را جمع و جور کنم
تا بقیه داستان
را – همان را که اتفاق
افتاده است – براش
تعریف کنم. کوتاه میپرسد:
- مگر این همان
زنی نیست که نگران
رختخواب دختر
چهل ساله اش است؟
آن وقت تو با او
ارتباط داری؟
و انتظار داری
که برات دست هم
بزند و هورا بکشد؟
نمیدانی که این
زنها میلیتانت
تر از مردها زنجیرهاشان
را تروخشک میکنند؟
آدم از سادگی ات
خنده اش میگیرد.
نکند میخواستی
به راه راست
هدایتش کنی؟!! با چشمان
خیس میخندم. او
هم میخندد. این
بار یکساعت، یکساعت
و نیم شده است. بیمار
بعدی در اتاق انتظار
دارد قهوه اش را
مینوشد. بلند میشوم.
قرار بعدیمان
شانزده اوت، یازده
صبح همین جاست.
حالا دیگر دکان
بغلی خیلی وحشتناک
نیست.
|