در
جستجوی آقا خره!
به
نظرم خر خوبی از
آب درآمد. همان
خر رو جلد کتاب
را میگویم. چه مصیبتی
بود. تو این دنیای
دنی اینترنتی،
دربدر دنبال خری
باشی که خودت هم
نمیدانی چه شکلی
باید باشد؟! چاق
و چله، پیر و اکبیری،
کور و زهوار درفته،
یا به قول گلسرخی
بیچاره، از آن
خرهای زحمتکش،
یا نمیدانم خنده
رو، دو نبش و..؟ و
من در تمام این
چند ماهی که دربدر
در جستجوی این
آقا خره بودم،
تازه کشف کردم
که دنیای خریت
چه دنیای گل و گشادی
است که تا حالا
نمیدانستم. برای
پیدا کردن عکس
خره دست به دامن
همه شده بودم. کار
به جایی کشیده
بود که پسر ده/یازده
ساله ی شادی، با
ای میل و اسکایپ
هی برام عکس خر
میفرستاد، با
این پیوست که: «خاله
جون، این خره خوبه؟»
یا: «از این یکی
دیگه حتما خیلی
خوشت میآید، چون
خره خیلی خره!».
تازه وقتی به رضا
گفتم که دنبال
عکس خری برای رو
جلد کتابم میگردم،
نه گذاشت و نه ور
داشت، یک کاره
گفت: «بیخود اینقدر
زحمت نکش، یک خورده
چشاتو واکن، این
همه خر دور و ورت
ریخته.» و من از
خجالت آب شدم و
رفتم تو زمین. کدام
خر را میگوید؟
خرهای فرنگی را
یا بعضی از این
هموطنهای ینگه
دنیایی را؟ قضیه
تا این جا در حد
تئوری مانده بود،
چون عکس هیچ خری
را نمیپسندیدم.
یکی میگفت: «برو
تو گوگل، بخش عکسها،
بنویس خر یا الاغ
یا یابو و اگر هیچی
گیرت نیومد، بنویس
قاطر، بالاخره
یک چیزی پیدا میکنی!»
و من ماهها و ماهها
در جستجوی خر نازنینی
بودم که به دلم
بچسبد. تازه اگر
خری را میپسندیدم،
باید از صاحبش
اجازه ی استفاده
شو میگرفتم. بعضی
از این مالدارها
بدعنق بودند. به
ای میل ات جواب
نمیدادند، یا
مثل آن یکی تاقچه
بالا میگذاشتند
که «چند هزار دلار
برای خره میسلفی؟»
هر چه میگفتم: «بابا،
ننه ات خوب، بابات
خوب، مگر من تو
مملکت خودمم که
بتوانم این همه
بسلفم؟» یارو
نه میگذاشت و نه
ورمیداشت که «اگر
بی اجازه از این
غلطها بکنی، مشمول
قانون کپی رایت
میشوی و کارت ساخته
است». و من بدبخت
میرفتم تو گوگل
و هی خرها را که
حالا دیگر برام
دست نیافتنی شده
بودند، تماشا
میکردم و هی غصه
میخوردم. برای
خودم که نه، برای
کتابم دلم میسوخت
که باید این همه
حسرت خری را میکشید
که میتوانست این
همه نزدیک باشد،
و حالا کلی دور
شده بود، آن هم
درست موقعی که
به قول رضا یک خروار
خر این دور و بر
ریخته بود.
یکی از این شبهای
تنهایی که در جستجوی
خر نازنینی پستان
به تنور گوگل میچسباندم،
خر سیاه پوست گردن
کلفتی را تو بخش
یابوها پیدا کردم
که بیشتر شبیه
گاومیش بود تا
خر. چون هیچ دلم
نمیخواست یارو
صاحب خره بدعنق
از آب دربیاید،
همان شبی تا صبح
با آن رفیق نروژی
نشستیم خره را
دستکاری کردن.
اول موهای وزوزی
شو پاک کردیم،
چون نقاشش از قرار
فاشیستی/راسیستی
چیزی بود و این
آقا خره را با صورت
تیره و موهای وزوزی
نقاشی کرده بود.
بعد یک کلاه شاپوی
واقعی سرش گذاشتیم
که خیلی کمدی شد.
چون کلاه شاپوِ
عکس بود و خره کاریکاتور،
آن هم چه کاریکاتور
بدترکیبی. کلی
زحمت کشیدیم. در
مرحله ی بعدی جفت
گوشهاشو بریدیم
و به جای گوش راستش
یک فروند کلاشینکوف
فرد اعلا و به جای
گوش چپش، یک راس
شمشیر دو دم و خمیده،
از آنها که روی
پرچم «لاالاالله»
دار عربستان سعودی
هست، چسباندیم.
گوش خره انگاری
تنه ای هم به «ذوالفقار»
علی ابن ابیطالب
میزد، و من از ترس
این که مبادا اهالی
ایالت ترور/مرور
را قلقلک داده
باشم، ته دلم احساس
خوبی نداشتم. بالاخره
خر وحشتناکی از
آب درآمد که نگو
و نپرس. رفیق نروژی
که در این جور خربازی
ها کلی تجربه پس
انداز کرده و کلی
آگاهی به هم زده
بود، اجازه داد
اسمشو به عنوان
طراح خره تو شناسنامه
ی کتاب ضبط کنم،
تا این عملیات
واقعا درخشانش
در تاریخ و تاریخ
ادبیات ینگه دنیایی
ها جاودانه شود.
فردای همان
شبی که سه تایی
- من و رفیق نروژی
و خره – جمع بودیم،
و نشست داشتیم
و داشتیم اندر
فواید انواع خرها
و الاغها و یابوها
و قاطرها منبر
میرفتیم، جای
شما خالی، با بچه
هام قرار داشتم.
برای این که «دستت
درد نکنه» ای هم
از این جماعت شنیده
باشم، یک نسخه
از خر تغییر ماهیت
و هویت داده شده
را چاپ کردم و چپاندم
تو کیف دستی شیک
و پیکم و همچین
که تو کافه/رستوران
محل قرارمان تلپ
شدم، آن را مثل
یک سورپریز واقعی
از تو کیفم کشیدم
بیرون و گذاشتمش
روی میز. چشمتان
روز بد نبیند. بچه
ها بدجوری ترش
کردند که مامان
این دیگه چیه؟
چرا اینقدر بدترکیبه؟
این تفنگ و شمشیر
چیه؟ چرا خره گوش
نداره؟ چرا اصلا
مغز نداره؟ و من
هی سعی میکردم
توضیح بدهم که
خری میخواستم،
بی گوش، یعنی که
گوشش به کسی بدهکار
نیست؛ که بفهمی/نفهمی
بی کله باشد، یعنی
از بالاخانه معیوب
باشد و...
قیافه
ها بدجوری تو هم
رفته بود. نه تنها
باریکلا و آفرین
و «دستت درد نکنه»
ای در کار نبود
که کلی هم زدند
تو ذوقم و تمام
شیرینی شیرینکاریهای
دیشبی با رفیق
نروژی و خره دود
شد و رفت هوا!
از همان کافه
تلفن کردم به ناشر
که: «بابا فعلا
عکس این خره را
بگذار کنار، تا
یک خر دیگه برات
پیدا کنم!» ناشر
که هنوز فرصت نکرده
بود ای میل نصف
شبی مرا باز کند،
همان جا پای تلفن
بازش کرد. اونم
زد تو ذوقم که: «خانم
فلانی، این خره
واقعا خیلی بدترکیبه.
اصلا شکل خر نیست.
بیشتر به گاومیش
میمونه!»
ناهار
آن روز تو کافه
زیاد به دلم نچسبید.
شب شبکاری را راحت
خوابیده بودم
که بالاخره کار
مهمی را به سرانجام
رسانده ام و... حالا
یخ... دوباره باید
از اول شروع میکردم.
دوباره گوگل
گردی شروع شد. جالب
این که هر بار میزدم
خر یا الاغ و یا
چند تا نقطه، کلی
عکس از اهالی سیاست
ایران – زنده و
مرده – حاضر میشدند،
یعنی بیهوا میپریدند
وسط مونیتور و
من که دربدر دنبال
همان آقا خره ی
نازنینم بودم،
از دیدن قیافه
های بدترکیب این
آدمها اوقاتم
تلخ میشد. تا این
که بالاخره یک
روز خر ناز و نازنینی
را دیدم که چشماش
خمار بود، یک پاش،
یعنی دستش رفته
بود بالا، به بهانه
ی مستی و تازه کلی
هم خوشگل و مامانی
بود. هم خر بود،
هم مست بود و هم
به دلم چسبید. دیگر
اینجا از شمشیر
و تفنگ و ذوالفقار
خبری نبود. کسی
که آن را روی اینترنت
گذاشته بود، اسم
جالبی داشت: «قم
دات کام» درست
خواندید، قم دات
کام و من همانطور
که از اسمش میخندیدم،
براش ای میل زدم
که: هموطن نازنین،
قم دات کام عزیز،
امیدوارم حال
و احوالتان حسابی
خوب باشد و امیدوارم
در این دنیای مجازی
اینترنتی به سلام
گرگی که حتما بی
طمع نیست، پاسخ
مثبت بدهید. هر
چند که این خاله
گرگه با خودتان
کاری ندارد، اما
در صدد است آن خر
نازنین روی سایتتان
را از شما کش برود.
چنان که با این
کش رفتن موافقید،
مراتب توافقتان
را به شرف عرض همایون
ما برسانید و در
دو دنیای مادی
و اینترنتی به
حظ بصر نائل آیید.
بابایی که اسم
مستعارش «قم دات
کام» بود، هنوز
بیست و چهار ساعت
نشده، یک ای میل
با لطف و محبت برام
زد که: چه عجب، تو
این دنیای ولنگ
و واز، یکی ما رو
آدم حساب کرد و
برای کارهایی
که تو سایتمون
گذاشتیم، ازمون
اجازه خواست. بعد
هم نوشت که همشیره
– آخر من اسممو
پای نامه ام نوشته
بودم – هر چی خواستی
از رو سایتم بردار.
این خره رو، خودمو
و خلاصه هر چی خواستی
مفت و مجانی وردار
و صفا کن. بعد هم
یک ماچ آرتیستی
همراه با عکس اوریژینال
آقا خره برام فرستاد
که کلی صفا کردم.
هر کی پاش به کتابفروشی
ای رسید و خواست
از دیدن خر نازنین
من حظی ببره، حتما
سراغ کتاب «عین
الله خره» رو بگیره.
یک اتفاق
دیگر هم این وسطها
افتاد که برای
اون، هم کلی خندیدم
و هم به خودم بد
وبیراه گفتم. داستان
از این قرار بود
که دو تا از رفقا
رفته بودند اسپانیا
و از بس من حرف خره
و آقا خره را زده
بودم، به جای این
که آنجا با هم صفا
کنند، هر جا خر
یا خریتی کشف
میکردند، فورا
میپریدند تو یک
«کافی شاپ» محلی
و عکس یارو را برام
ای میل میکردند.
این عکسها هم تو
کامپیوتر نازنینم
ضبط و طبقه بندی
میشد. شماره هم
خورده بودند،
یک، دو، سه. سه تا
عکس از خودم هم
آنجا بود و با کمی
حروف عوضی آنها
هم شماره خورده
بودند، یک، دو،
سه. یک بار که میخواستم
متنی را که به عنوان
درآمد همان کتاب
آمده، در وب سایتی
بگذارم، به جای
عکس خودم که شماره
ی 3 داشت، عکس شماره
ی 3 آقا خره را گذاشتم.
تا رفتم روی سایت
و عکس آقا خره را
با زیر نویس اسم
خودم دیدم، برق
از سرم پرید. برای
این که دیگران
به خریتم پی نبرند،
در تلاش برای پاک
کردن جای پای خریت،
خریت دیگری مرتکب
شدم و با یک کلیک
همه ی عکسها را
از تو آرشیوم پاک
کردم. شما بودید
دلتان نمیسوخت؟!
15 ژوئن 2007 میلادی
1
– این عکس روی جلد
چند داستان کوتاهم
زیر عنوان «عین
الله خره» چاپ
شده است. پشت کتاب
هم عکس خودم چاپ
شده است.