 |
|
اكبر
آقا!
فرج زندان بود
و ما خارج كشوریها
برای حمایتش سر
هر گذری بساطی
بر پا کرده بودیم.
درست 5 سال پیش [تا
زمان نوشتن این
داستان] بود. تابستان
97. من تازه موهامو
كوتاه كرده بودم.
كمی از چربیهای
دور بر شكم و كمرم
فاكتور گرفته
بودم. بلوز خوشقوارهای
پوشیده بودم و
شلواری و كفش خوش
تركیبی، و با این
دك و پز كلی احساس
شیكی میكردم.
دلم نمیخواست
تو تظاهرات مثل
بعضی جهان سومیها
بدتركیب جلوه
كنم. مبارزه به
جای خود، اعتراض
هم به جای خود؛
ولی لباس و آرایش
هم بالاخره بخشی
از فرهنگ ماست،
یا باید باشد! راستش
من هم مثل فرانسویها
معتقدم كه بوی
آدمها نشانهای
از فرهنگشان است
و آن روز عطر خوشبویی
را كه چند روز قبلش
از پاریس آورده
بودم، به گل و گردنم
پاشیده بودم،
تا در كنار فریادهایی
كه برای فرج میكشم،
این بوی اثیری
را هم به خیابان
و پل معروف كندی
بپاشم.
صبح بود. یازده
صبح و انجمنی كه
تظاهرات را روی
پل كندی برپا كرده
بود، چند صندوق
كبوتر سفید را
نمیدانم از كجا
گیر آورده بود
و چیده بودشان
روی پیاده روِ
كنار پل. و ما در
ادامهی فریادهایی
كه برای آزادی
فرج میزدیم،
هر كدام كبوتر
سفیدی را هم پرواز
میدادیم. و من
چقدر دلم برای
این كبوترها میسوخت
كه با قفس آورده
بودندشان به خیابان
تا نمایشی برای
آزادیشان برپا
كنند. دو هفته قبلش
هم بادكنكی داده
بودند دستمان
تا گل سرخی را به
بند آن گره بزنیم
و با هم بفرستیمشان
هوا!
شنبه بود.
شنبه بود تا بچهها
كار و كاسبی رسمی
نداشته باشند
و در حین قدمی كه
با خانواده و دوستانشان
میزنند، یادی
هم از فرج بكنند
و برای آزادیاش
صدایی به گوش كر
غرب برسانند. برنامهی
ویژهای نبود.
نه قرار بود انقلابی
بشود. نه رئیس جمهوری
تعیین میشد. نه
كنسرتی بر پا شده
بود، نه گوجه فرنگی
و تخم مرغی به سر
و گردن كسی پرتاب
میشد، نه دماغ
كسی میشكست و
نه حتا بد و بیراهی
بارِ كسی! دوستانهی
دوستانه میخواستیم
فریاد بزنیم كه
ما ـ از كشوری به
نام ایران ـ كه
این جا میهمان
شما هستیم، كلی
اسیر در زندانهای
اسلامی داریم
كه فرج هم یكی از
آنهاست.
داشتم با خانم
پهلوییام گپ
میزدم كه اكبر
آقا آمد. اكبر را
سالها بود میشناختم.
موهای سفیدش را،
زنش را و چند جور
بچههایش را كه
از زنهای جورواجور
فرنگی و وطنیاش
داشت. خانهاش
پاتوق ما بود و
گاه كه مجاهدین
میخواستند فیلی
هوا كنند، ویلای
چند خوابهاش
را بدل به ستاد
مجاهدین میكردند.
همه در آن جمع میشدیم.
اطلاعیهها را
از همان جا پخش
میكردیم. از همان
خانه تلفنی با
سرِ پل تماس میگرفتیم.
از همان جا دسته
بندی میشدیم
و برای تظاهرات
30 خرداد، سراغ ایرانیهایی
میرفتیم كه بیشترشان
با دگنگ از در خانههاشان
بیرونمان میكردند.
ازهمان جا به خیلیهایی
كه هنوز كار پناهندگیشان
گیر داشت، وعدهی
تاییدیهی صد
در صد میدادیم.
از همان جا به پاریس
میرفتیم تا در
میهمانیهای صناری
بانو مریم قجر
عضدانلو، رئیس
جمهور دولت خیال
شركت كنیم. بعد
از بازگشت هم ـ
بر اساس رهنمودهای
عالمانه و خانمانهی
خود خواهر مریم
ـ در خانهی همین
اكبر آقا بساط
سفرهی ابوالفضل
و روضهی امالبنین
پهن میكردیم،
تا زنهای سادهی
ایرانی ساكن غرب
را با همین ترفند
به خانهی اكبر
آقا و به نشستهای
سازمانی بكشانیم
و از ایشان سیاهی
لشكر بسازیم. حتا
بعضی از بچهها
كه راهشان دورتر
بود، همانجا اطراق
میكردند تا در
وقت صرفه جویی
كرده باشند و فرصت
بیشتری برای مزاحمت
مردم داشته باشند.
میز كتاب شنبهها
و 5 شنبهها را هم
ـ اگر چیده میشد
ـ اكبر راست و ریس
میكرد. اما آن
شنبهی بخصوص
مدتی بود كه من
دیگر از همهی
این جریان بریده
بودم. چند سالی
میشد و لابد اكبر
خون خونش را میخورد.
چند سال قبلش از
من شكایت كرده
بود كه تلفنی تهدید
به قتلش كردهام.
گفتهام كه یا
دیگر برای ریاست
جمهوری خانم رجوی
تبلیغ نمیكنی
یا به فلاحیان
میگویم خانوادهات
را در ایران به
چار میخ بكشند.
پلیس هم یك نامهی
بلند بالا برام
نوشته بود كه فلانی
بیا ادارهی مركزی
پلیس و برای تحت
فشار گذاشتن مردم
جواب بده! خب، چون
مدركی نداشتند
وطرف ـ طبق گفتهی
خودش ـ فقط حدس
زده بود كه صدای
ادعاییاش، صدای
من است و تازه ادارهی
تلفن هم چنین گفتوگویی
را ثبت و ضبط نكرده
بود، حسابی سنگ
روی یخ شد. خیطی
هم عالمی دارد
و من فقط برای این
كه حوصلهی تعقیب
اكبر را به جرم
تهمت بیجا نداشتم،
ولش كردم به امان
خدا تا هر غلطی
كه دلش میخواهد،
یا رهبر عقیدتیاش
میگوید، بكند.
لابد حسابی دمق
بود و از این كه
نتوانسته بود
فرمان مسعود را
اجرا كند و برای
این بانوی پرافاده
[!] پاپوش بدوزد،
پكر بود.
درست
همان لحظهای
كه داشتم كبوتر
سفیدم را همراه
با گل سرخی به هوا
پرتاب میكردم،
با بنز شش نفرهاش
وسط پل ایستاد.
پیاده شد. رو به
من كرد و شروع كرد
به فحش دادن به
زبان اینجاییها:
كون سوراخ، جنده،
شیشهی كهنه،
كونمو بلیس و در
ادامه هم به فارسی
كه: مزدور، خائن،
جاسوس…
چند جوانك
پناهجو كه همانجا
ایستاده بودند
و لابد گمان نمیكردند
اكبر با من باشد،
گارد گرفتند كه:
با كی هستی جاكش؟
كه اكبر آقا سوار
بنزش شد و زد به
چاك رئیس جمهور
مقاومت! خانمی
كه كنارم ایستاده
بود و با همو بود
كه داشتم از رنگ
قشنگ پیراهن تابستانی
دكلتهاش حرف
میزدم، با خنده
گفت: این فحشها
همه مردانهاند
و پیرمرد حتما
با یكی از شماها
بوده است. من گفتم
شاید مست است و
قضیه را ماستمالی
كردم. جوانك پهلویی
گفت: من بیست روز
است از ایران آمدهام.
این مرتیكه را
هم اصلا نمیشناسم.
دیدید به من چی
گفت؟! اگر در نرفته
بود، با همین دستهام
جرش میدادم. آن
یكی گفت: من تو همین
چند روز این فحشها
را یاد گرفتهام.
اصلا چرا به ما
میگفت جنده؟!
شاید با خانمها
بود!
اكبر به
خال زده بود. ماموریت
فحاشیاش را در
راستای مسئولیتهای
امنیتیاش انجام
داده بود. مانده
بود كه حالا در
میان ایرانیها
به خیال خودش آبرویم
را هم ببرد. هم جنده
بودم، هم كون سوراخ
و… هم
مزدور و جاسوس
و خائن. بعد هم همانطور
كه رسم این دم و
دستگاه است، از
همان اتومبیلش
با ستاد مركزی
تماس گرفت كه: بعله
خواهر… ترتیب
این جاسوس و خائن
را دادم. و خواهر
با خوشحالی جیغی
كشید و به اكبر
آقا تبریك و تهنیت
گفت. بعد هم با تلفن/فاكس
به بغداد خبر دادند
كه: برادر، اكبر
آقا ترتیب نادره،
این مزدور خائن
پتیاره را داده
و سر پل كندی حسابش
را رسیده است.
رهبری كه
بعد از چند دست
تبلیغ و تملق چند
طبقه از كل ماجرا
خبردار شده بود،
دستور داد به شكرانهی
این عملیات موفقیت
آمیز كه این برادر
از جان گذشته،
با نوشیدن از سرچشمهی
خواهر مریم انجام
داده است، همهی
بچهها شیرینی
تر بخورند و در
عراق هم همه كارهاشان
را تعطیل كنند
و آماده باشند
كه امشب برادر
نشست ویژه برگزار
میكند و اسم نشست
را هم گذاشتند:
نشست عبور از پل
كندی!
خواهر مجاهدی
كه مسئول این منطقه
بود، در راستای
اجرای فرمان مسعود،
بعد از برگزار
كردن شامگاه و
دادن گزارش به
همهی اعضا و هواداران
حاضر در صحنه و
خبردار كردن اعضا
و هواداران خارج
از صحنه، از همان
یك وجب آپارتمان
اجارهای بچههای
كشته شده، دستور
خرید شیرینی تر
برای عصرانه را
داد. بعد هم خودش
با افتخار سر میز
عصرانه حاضر شد
و با طمانیه در
حالی كه لبخند
زمختی بر لب داشت،
به بچهها خبر
داد كه امشب ساعت
ده یك كار كنفرانس
تلفنی داریم كه
خود خواهر مریم
در آن شركت خواهند
كرد. بچهها كارهاتان
را زودتر بكنید
تا شب.
بچهها نان خامهایها
را با چای قند پهلوشان
خوردند و لبخند
زدند و در باب این
شجاعت ایدئولوژیك
داد سخن دادند.
ریتم كار ستاد
فرنگ بالا رفته
بود. تلفن بود كه
به این طرف و آنطرف
میشد. میخواستند
همهی هواداران
چرخ هشتم را برای
توجیه عملیات
پل كندی دعوت كنند.
خب، بعضی كار داشتند.
بعضی بهانه آوردند.
بعضی هم روز بعدش
كار داشتند. اما
فرمان مسعود را
نمیشد انجام
نداد. انگار فاز
نوینی در مبارزات
خارج كشوری آغاز
شده بود و باید
همه در آن حضور
مییافتند.
امروز ما یك
عملیات موفق داشتیم
و آن هم فحش دادن
به زنی بود كه داشت
برای آزادی فرج
سركوهی روی پل
كندی كبوتر اسیری
را پرواز میداد.
به خال زدیم. امروز
جشن میگیریم
و بعد نشست گذاشتند
و بعد در رابطه
با ذوب شدگی این
عنصر فعال هوادار
كلی منبر رفتند.
حتما آن شب مسعود
رجوی خیلی خوب
خوابید و خوابهای
دلپذیری از كاخ
ریاست جمهوری
در تهران دید.
در همهی
پایگاهها و قرارگاهها
در سراسر جهان
ـ حتا در پاكستان
و تركیه ـ بچهها
شامشان را كه اتفاقا
چلوكباب كوبیده
بود، تند و تند
خوردند تا سالن
را زودتر برای
برگزاری نشست
ویژه آماده كنند.
سالن غذا خوری
را مرتب كردند.
چند صندلی تاشو
را ردیف به ردیف
پشت سر هم چیدند.
میزی را هم آن بالا
به نشانهی منبر
مسئول پایگاه
گذاشتند. بقیهی
نان خامهایها
را هم چیدند روی
میزی در كنار همان
اتاق. بساط چای
را هم علم كردند.
و درست ساعت ده
شب مسئول هر پایگاه
با كبكبه و دبدبهی
معمولش به اتاق
نشست تشریف فرما
شد. بچهها از جاشان
بلند شدند. در بعضی
جاها كه بچهها
ایدئولوژیكتر
بودند، همگی با
هم دست زدند و با
هم خندیدند. بعد
هم سرود قسم را
دسته جمعی خواندند.
هم قسم شدند كه
تا جانی در بدن
و قطرهای خون
در رگهاشان دارند،
با این مزدوران
خمینی دجال بجنگند
و دل خواهر مریم
و برادر مسعود
را شاد كنند.
به
خون جوانان و پاكان
قسم
به رزم آوران
و دلیران قسم
به
مهر فروزندهی
انقلاب…
كه تا صبح «بدبختی»تودهها
بجنگیم با خون
و ایمان، قسم…
اكبر آقا كه از
همان بعد از ظهر
به ستاد دعوت شده
بود، با تبختر
فراوان وارد اتاق
شد. بچهها براش
سری تكان دادند.
بعضیها دستی
به شانهاش زدند
و خلاصه نشست شروع
شد.
زهرا از همان
پایگاهی كه اكبر
آقا حالا آنجا
در هیئت یك فاتح
جنگ اعلام نشده
حضور به هم رسانده
بود، لبخندی تحویلش
داد. معلوم بود
اكبر گزارش اصلی
را قبل از نشست
به خود خواهر زهرا
داده است. زهرا
هم مو به مو ـ شاید
هم با كمی پیاز
داغ و نعنا داغ
ـ به بغداد و پاریس
خبر را منتقل كرده
بود.
همگی خوشحال
بودند. حالا دیگر
همگی مطمئن بودند
كه خواهر مریم،
این مهر تابان
را به همین زودیها
روی دست به تهران
خواهند برد. كشك
و پیاز داغ و نعنا
داغ این طوری اضافه
شده بود كه: هر كس
از رهبری فاصله
بگیرد، هر كاری
كه بكند، در نهایت
به جیب خمینی و
آخوندها خواهد
ریخت. این مزدور
ـ نادره ـ و بقیهی
مزدورانی كه به
صورتی شكلی با
رژیم خمینی درگیر
میشوند، برای
رد گم كردن است.
والا ما كلی سند
و مدرك داریم. یعنی
كاك صالح، ابراهیم
ذاكری مسئول كمیسیون
امنیت و تروریسم
[مرحوم] كلی مدرك
دارد كه اینها
همگیشان و مخصوصا
همین پتیاره،
از وزارت اطلاعات
رژیم آخوندها
مواجب میگیرند
و همهی كارهاشان
از ناف تهران،
خیابان سلطنت
آباد، وزارت امنیت
و اطلاعات هدایت
میشود. همانها
به اینها دستور
میدهند برای
سفید كردن خودشان
در تظاهرات ضد
رژیم شركت كنند.
اما در نهایت از
خون رهبری ما مینوشند
و سر مقاومت را
میبرند. باید
با اینها با قاطعیت
برخورد كرد و همانطور
كه برادر اكبر
[یعنی همان اكبر
آقای خودمان] كرده
است، هر جا دیدیمشان،
افشاشان كنیم.
و اگر توانستیم
فیزیكی با آنها
برخورد كنیم و
تو خیابان برای
بیآبرو كردنشان
داد بزنیم: تروریست،
مزدور … بعد
هم هر سندی كه میتوانیم
بر علیهشان به
دادگاههای فرنگ
ارائه كنیم كه
اینها مزدورند
و از رژیم پول میگیرند
و خلاصه در راستای
مقاومت، افشا
و بیآبروشان
كنیم و ناكارشان
كنیم و از نان خوردن
بیندازیمشان.
هم در غرب بیآبروشان
كنیم كه پناهندگیشان
زیر علامت سوال
برود، هم در میان
ایرانیها افشاشان
كنیم كه دیگر كسی
به آنها نزدیك
نشود. اگر در روزنامه
و نشریهای نوشتند،
به روزنامه تلفن
كنیم، نامه بنویسیم
كه چرا مطالب این
مزدوران رسوا
را چاپ میكنید؟!
اگر كتابشان را
در كتابفرشیای
دیدیم، با كتابفروش
برخورد كنیم كه
چرا كتاب این مزدوران
را میفروشید؟
بعد هم به كتابفروش
و نشریه فروش رهنمود
جدی بدهیم كه: این
كتابها را باید
آتش زد! خود این
مزدوران را هم
باید آتش زد! این
كتابفروشی را
هم باید آتش زد!
ما در شمارههای
متعدد نشریهی
مجاهد، و اتحادیه
و شورا و جمعیت
داد و ایران زمین
و… مخصوصا
در شمارهی 599 نشریهی
مجاهد همهی اینها
را افشا كردهایم.
اصلا یكی از همین
بریدهها كه هفت
سال با همین
بریده/مزدورها
نان و نمك خورده
و بعد از هفت سال
یك شبه خوابنما
شده و به خیانتشان
پی برده است، رسما
در این شماره همهشان
را رسوا كرده است.
بروید از اینها
یاد بگیرید كه
حتا اگر خودشان
از مبارزه خسته
میشوند و دیگر
حوصلهی بیابانهای
برهوت و خاك و خل
عراق را ندارند
و از عزوبت و تنهایی
به تنگ میآیند،
باز هم به رهبری
ایمان دارند و
تا دینش حاضرند
از منافع رهبری
حمایت كنند. اینها
هستند كه باید
سرمشق شما باشند!
اعضای
با لچك و بی لچك
هواردار لبشان
را میگزند. برادرها
نگاهی به هم میكنند.
یكی بلند میشود
و از فاز نوین مبارزات
خارج كشوری لیچار
میبافد كه: این
خائنها به سرِ
ما یعنی رهبری
ضربه میزنند.
به اعتبار رهبری
لطمه میزنند.
پاسداران خمینی
دست بالا میتوانند
به بدنهی ما آسیب
برسانند. اما ما
میتوانیم این
بدنه را باز سازی
كنیم. میتوانیم
به سرعت برای محل
ضربهی بدنه جانشین
صادر كنیم، اما
اینها سرِ ما
را هدف گرفتهاند.
اعتبار و حیثیت
رهبری و برادر
را هدف گرفتهاند.
برای همین هم اینها
خیلی خیلی خطرناكتر
از رژیم آخوندها
هستند…
هنوز
اصغر دارد در باب
اعتبارات رهبری
افاضات تولید
میكند كه تلفن
زنگ میزند. از
آن طرف كسی به زبان
فرانسه چیزی میگوید.
بعد صدای خواهر
فهیمهی اروانی
جانشین [آن زمان]
خواهر مریم از
پشت خط شنیده میشود:
- خولاصه بچهها
چطورین؟
- اكبر
تو خولاصه خوبی؟
- بله خواهر به
مرحمت شما.
- خولاصه
گول كاشتی اكبر
آقا!
بعد صدای
خواهر مریم شنیده
میشود…
همهی پایگاهها
به این خط ارتباطی
در تمام دنیا وصل
شدهاند. فقط عراق
مانده است. مریم
میگوید: الان
مسعود هم میآید
روی خط. بچهها
در قرارگاه هم
جشن گرفتهاند.
برادر خیلی از
كارت راضی است،
اكبر. انشاالله
تضاد مرگ و زندگی
را هم حل میكنی،
زن و بچههایت
را میسپاری به
ما، خودت را هم
به رهبری و میروی
عراق. بعد خط عراق
هم وصل میشود.
اول صدای شریف
[مهدی ابریشمچی]
شنیده میشود.
- بچهها خوبید؟!
- خواهر مریم
شما هم خوبید؟
- فهیمه تو چطوری؟
خولاصه خوبی؟
بعد
از این احوالپرسیهای
وقت تلف كن كه حوصلهی
افراد غیرایدئولوژیك
را سر میبرد،
ابراهیم ذاكری
[مرحوم] گزارش عملیات
را از روی كاغذ
برای همه میخواند.
اكبر كه او هم حوصلهاش
سر رفته است و لابد
با خودش فكر میكند
كه چند تا فحش ناقابل
که اینهمه كش
و واكش ندارد،
لبخندكی میزند
و برای چند سرِ
ایدئولوژیك كلهای
تكان میدهد:
در تاریخ 28
تیرماه 1376 در غرب
ـ محل حادثه برای
حفاظت امنیتی
از برادر اكبر
از نفوذیهای
احتمالی مزدوران
خمینی ـ فعلا اعلام
نمیشود. برادر
اكبر ـ ب در یك تهاجم
موفق به یكی از
مزدوران خارج
كشوری خمینی و
یكی از مزدوران
رژیم آخوندی و
یكی از پاسداران
سیاسی ملاها چهارR.P.G
فرنگی و سه آر.پی.جی
وطنی شلیك كرد.
[منظور همان الفاظ
محترمانهی ویژهی
رهبری است] هموطنان
ایرانی حاضر در
صحنه كه روی پل
كندی جمع شده بودند
تا برای یك پاسدار
سیاسی دیگر تظاهرات
بر پا كنند، تا
این عنصر موحد
مجاهد خلق را دیدند،
براش هورا كشیدند
و همگی با هم شعار
دادند، ایران
رجوی، رجوی ایران،
خلق جهان بداند
رجوی رهبر ماست،
مقاومت ایران
پیروز است، مریم
مهر تابان، میبریمت
به تهران.
بعد پناهندگان
قهرمان ایرانی
اكبر آقا را روی
دست بلند كردند
و روی پل كندی چرخاندند.
در نهایت این برادر
مجاهد، پس از انجام
این عملیات موفقیت
آمیز سالم به پایگاه
خودش بازگشت.
بعد هم مسعود رجوی
شروع كرد به سخنرانی
و بچهها با هم
از همه جا براش
هورا كشیدند:
به نام خدا و به
نام خلق قهرمان
ایران و به نام
تمام شهیدان به
خون خفتهی خلق
و به نام تمام فروغهایی
كه در عملیات فروغ
جاویدان سر به
نیست شدند…
ان
الحیات عقیده
و الجهاد…
و باقی قضایا…