دختر
هم بندهی خداست!
وقت
تولدم قابله گفت:
خُب، دختر هم بندهی
خداست! انشاالله
بختش بلند است!
مادر گفت: كاش كمتر
سردی خورده بودم.
اگر این قدر قرقوروت
و لیموترش نمیخوردم،
مثل آن دفعه پسر
میزاییدم.
پدر
فكر كرد: حاج مصطفی
امسال پسردار
شده و زن من تركید
دختر.
خاله گفت:
مگر چه فرقی بین
پسر و دختر هست؟
مادرِ پدر گفت:
غلامرضاخان ناراحت
نشو! بیوهی حاج
یزدی را برات صیغه
میكنم. او ماشاالله
فقط پسر میزاید.
پدر گفت: حالا این
دختره را به كی
بدهم؟
مادر گفت:
حاج آقا دختر است
ولی قدمش خوب است.
پدر گفت: آدم دختر
كه شوهر میدهد،
میشود جاكش.
مادر
گفت: ِاوا…
خاك بر سرم حاج
آقا، این چه حرفی
است كه میزنید؟
خدا را خوش نمیآید!
پدر گفت: بهش بگو
پستوناش مثل پستونای
شتر شده. جلوِ من
آفتابی نشه!
پدر
گفت: حق نداره دامنِ
سفید بپوشه! وقتی
ازش خون میره،
همهی عالم میفهمن!
سكینه خانمِ دلاك
گفت: زینت خانم،
دخترت ماشاالله
ماشاالله آب و
رنگ داره، بهتره
زودتر دستشو بند
كنی! خوب نیست،
خدا را خوش نمیاد،
پسرِ حاج عباس
هم پسر خوبیه. از
پشتش خاك بلند
میشه.
پدر گفت:
این مرتیكه حاج
عباس خیال میكنه
با پول میتونه
هم منو بخره هم
دخترهرو. واسهی
اموال من كیسه
دوخته. والا، چرا
همون دخترِ خواهرشو
واسهی پسرش نمیگیره؟
حاج عباس گفت: پسر
جان از من به تو
نصیحت، درسته
كه حاج غلامرضا
گوشتش تلخه، عوضش
دخترشو كه بگیری،
دیگه نونت تو روغنه؛
اولش یك دهنه مغازه
به اسمت میكنه،
بعد هم همهاش
میشه مال تو،
اون كه پسر نداره
و اجاقش كوره.
پسر حاج عباس
گفت: آقا جون، من
این دختره رو نمیخوام.
من دخترِ عمهام
رو میخوام. چرا
دختر عمهام را
واسه من نمیگیری؟
حاج عباس گفت: شوهر
عمهات ورشكست
شده. اگر دختر اونو
بگیری باید خرج
همهی فامیل عمهات
را هم تو بدی.
من
فكر كردم: چرا بابام
اینقدر هوله؟
اقلا صبر كنه من
تصدیق شش ابتدایی
را بگیرم؛ بعد
هر گُهی میخواد
به سرم بزنه.
حاج
غلامرضا گفت: اگر
این دختره تصدیقشو
بگیره، دلش میخواد
بره درس بخونه
و معلم بشه. من حوصلهی
این بیناموسیها
را ندارم.
رئیس
شركت خوشگل بود.
دیگه دلم نمیخواست
از بابام پول توجیبی
بگیرم. شدم كمك
حسابدار شركتش.
ماهی 500 تومان بهم
میداد. منم خوشحال
بودم.
اول از همه
صادقی آمد: خانم
انصاری، عصر كه
خواستید برید
منزل، ماشینِ
من در اختیارتان
است. شما را میرسانم.
من باید برم دانشكده،
بعد هم پدرم میآید
دنبالم! از این
جا تا دانشكده،
راهی نیست، مثل
همیشه با اتوبوس
میرم.
با خودم
فكر كردم: چه عیبی
دارد، با این پیرمرد
میروم. راحتتر
است. حتما مسیرش
میخورد.
بعد شروع
كرد از زنش بد گفتن.
بعد هم یواش دستش
را گذاشت رو زانوهام.
فرداش، بقیه،
بدجوری نگام میكردند.
انگارچیزی شنیده
بودند. صادقی بدش
نمیآمد بگوید
صیغهام كرده
است.
رئیس گفت
برم پیشش! میترسیدم.
میدانستم منشیاش
رفته انگلیس. وقتی
صدام كرد، دست
و پام میلرزید.
گفت: بیا جلوتر!
چرا آنجا پشت در
نشستی؟
گفت: الهه
رفته انگلیس،
من منشی ندارم،
تو بیا بشو منشی
من! من از تو خوشم
میآید. تو شكل
الهه هستی.
داشتم
از ترس میمْردم.
فردا همان دمِ
در، حقوقِ چند
روزم را دادند
و بیرونم كردند؛
حتا نگذاشتند
بروم وسایلم را
بردارم.
رئیس حسابداری
گفت: شركت به شما
احتیاجی ندارد.
دانشكده
بزرگ نبود. یكی
از استادها كه
چلاق بود، برای
هركاری صدام میكرد.
این را باید مینوشتم،
آن را باید تایپ
میكردم، كٍیسم
را باید در كنار
استاد مینوشتم.
استاد ـ فقط ـ به
دخترها كمك میكرد.
استادِ اقتصاد
ـ كه تازه از آلمان
آمده بود ـ با
كاركردنِ زنها
مخالف بود. میگفت:
من كه میآمدم
خانه، زنم هم از
سركار میآمد.
من پام را میگذاشتم
روی میز، روی مبل
لم میدادم و میگفتم:
خانم قهوه! اونم
كه از سركار آمده
بود، پاش را میگذاشت
روی میز ومیگفت:
قهوه. برای همین
ازش جدا شدم. زن
باید قهوهی شوهرش
را آماده كند؛
مهم نیست كه كار
میكند یا نه!
سرش
را به عقب خم میكرد.
بعد هم، انگار
دارد كشف ویژهاش
را افشا میكند،
میگفت: من چند
جا كار میكنم
كه زنم كار نكند.
معلوم نیست ناموس
آدم با چه كسی میافتد!
من كه نمیتوانم
برای همه كنتور
بگذارم. با زنم
شرط كردهامكه
كار نكند. من همهی
حمالی ها را میكنم،
عوضش زنم سالم
و دست نخورده
مال خودم است.
رئیس حسابداری
گفت: نرگس، آخر
هفته بریم شمال!
نرگس گفت: این رؤسا
سیرمونی ندارند.
صادق خان گفت: زنم
قبل از این كه با
من ازدواج كند
مینیژوپ میپوشید.
گفتم اگر مرا میخواهد،
باید چادر سرش
كند!
موقع زایمان
كه شرم میكردم
معاینهام كنند،
دكترگفت: خجالت
نمیكشیدی یك
فلانِ این قدری
میرفت تو تنت،
از یك انگشتٍ من
خجالت میكشی؟
نویسندهای كه
باهاش قرار گذاشته
بودم راجع به مشكلات
جوانها حرف بزنم،
همان اول کار،
از تنهایی ومشكلات
زندگیش حرف زد.
بالاخره پدرم
مرا پای سفرهی
عقد نشاند. مهر
و جهیزیه، پچپچِ
مخفیانهی خودشان
بود.
كار من فقط
این بود كه دستمال
خونی را درست و
سالم تحویل بدهم.
همهاش
حال تهوع داشتم.
نمیفهمیدم چرا.
هیچكس نبود بگوید:
دخترجان، چه مرگت
شده؟
پدر گفته
بود: این دختره
این جا نیاید! هروقت
خواستید او را
ببینید شما بروید
آنجا!
وقتی نامهی
سیروس را لای كتابهام
پیدا كرد، دیگر
نگذاشت مدرسه
بروم. قبل از آن
یواشكی كیف و كتابم
را میگشت.
به سعید سپرده
بود مواظب باشد
با پسرها حرف نزنم!
اجازه نداشتم
پشت سرم را نگاه
كنم. سایهی سعید
همیشه پشت سرم
بود.
شوهرم میدانست
دختر آزادی بودهام.
دیده بود كه كارِ
سیاسی كردهام.
میدید كه پول
درمیآورم؛ با
این حال بعد از
عقد گفت: باید روسری
سرت كنی!
اگر روسریام
كمی عقب میرفت،
گریه میكرد.
معلم
سرخانه شده بود.
خودش میگفت: به
دختره كه درس میدادم،
دستش را انداخت
دور گردنم.
خیلی
از زنها ـ بی آن
كه آقا خواسته
باشد ـ دستشان
را میانداختند
دورِ گردنش.
شب
ها هم دیر میآمد.
میگفت با رضا
و جعفر بوده؛ اما
بوی عطر زنانه
میداد.
رضا میگفت:
مدتهاست نماز
نخواندهام؛ حتا
مشروب هم خوردهام…
بعد میگفت: حالا
باید بگویم كجا
مشروب خوردهام؟
سرِ راه مدرسه
میایستاد، و
میگفت: سلام
من
میترسیدم. خیلی
میترسیدم. اگر
پدر میفهمید،
كتكم میزد.
ادای
راه رفتنِ اختر
خانم را كه درآوردم،
محكم كوبید تو
سرم: مگر دخترِ
خوب ـ موقع راه
رفتن ـ خودش را
تكان میدهد؟
پسرِ همسایه،
با زنها حرف نمیزد.
سرش را میانداخت
پائین. به همهی
زنها میگفت:
همشیره
پاسداری
كه رفته بود خواستگاری
نجمه، به نامزدش
میگفت: خواهر!
پدر نجمه گفت: این
مرتیكه چقدرخر
است! آدم به عیالش
كه نمیگوید همشیره!
مادر گفت: اگر مردی
به زنش بگوید خواهر،
زنش به او حرام
میشود.
وقتی خطبه
را خواندند و خرش
از پل گذشت، اول
از همه گفت: خانم،
شام چی داریم؟
از زیر میز دیدم
كه پاش را به پای
مهری میمالد.
بیچاره مهری رفت
و دیگر نیامد.
شام نداشتیم. از
سرِكار آمده
بودم ـ خسته ـ میخواستم
دراز بكشم، كه
ده /دوازده نفر
آمدند. دعوتشان
كرده بود؛ بدون
این كه به من بگوید.
باید میرفتم
آشپزخانه!
فقط
مینشست و با مهمانها
گپ میزد.
مهمانها
كه رفتند با عصبانیت
گفت: خانم برنجت
دم نكشیده بود.
چای كمرنگ بود.
خورش كمآب بود.
تو آبروی مرا پیش
سر وهمسر بردی!
رفیقش گفت: بیا
از ایران زن بگیریم!
این زنهایی كه
میآیند اروپا،
پررو میشوند.
به ننهاش سپرده
بود، دختر جوانی
برایش نم كند.
خواهرش میگفت:
تو با این سن و سال،
دختر چهارده
ساله میخواهی
چكار؟!
میگفت:
هنوز پدر سوختگیِ
زنهای فرنگی
و فرنگ رفته را
یاد نگرفته. هرطوری
بخواهم تربیتش
میكنم.
ازدواجش
را هیچ جا ثبت نكرد:
اگر لنگ و لگد انداخت
برش میگردانم
ایران.
مادرش گفته
بود: عروس، باید
آشپزی بلد باشد!
بچهام مرد از
بس غذای فرنگی
خورد.
وكالتی عقدش
كردند. چند بار
تلفنی تماس گرفتند،
چند بار هم با نامه،
یك حلقه فیلم هم
از عروس خانم،
برای شاه داماد
ارسال شد.
اصغر
گفت: یك وقت خر نشی،
ببری شهرداری
عقدش كنی! پدرت
را در میآورند.
دادگاه گفت: چون
خانم پاسپورت
و شناسنامهی
ایرانی دارد ـ
طبق قوانین ایران
ـ بچهاش مال پدر
است.
پنج سالی
كه اینجا بود
سهتا زاییدهبود.
وقت نكرده بود
زبان یاد بگیرد.
سالی یكبار میفرستادش
ایران كه یادش
باشد از كجا آمدهاست!
وقتی میرفت ایران،
فقط جای قورمه
سبزیاش خالی
بود. بقیهی كمبودها
را زنهای فرنگی
پر میكردند.