![]() |
توريسم | زیست
محیطی | ... جامعه و | سياست و اقتصاد | گفت و گو | تماس با ما | گزينش زبان | راهنماي سايت | صفحه نخست |
آرشیو ایران آزاد | کتابفروشی ایران آزاد |
| نامه
های رسیده |
Info@Iran-Azad.de Info@IranClick.de |
جای
آگهی شما در ایران
آزاد خالی است |
کارت
هوشمند «جیگر
کارت» سر
یوسف آباد سابق
مسجدی ساخته بودند
به جای آن فروشگاه
بزرگ آن دوره ها
که حالا دیگر اسمش
هم یادش نبود. مسجد
درست بر خیابان
بود و جمعیت زیادی
که همه شان مرد
بودند، صف کشیده
بودند و داشتند
همدیگر را هل میدادند.
موتور یاماهای
اکبر را برداشت
که سری به گوشه/کنارهای
تهران بزند، تا
لابد خاطره ای
تازه کند. کنار
زد. چون اجباری
نداشت، کلاه کاسکت
و دستکش هم نداشت.
این دفعه ی چهارمش
بود که از دهسال
پیش میرفت ایران.
اکبر گفته بود
بنزین کم است و
بهتر است با اتوبوس
یا آژانس هرجا
میخواهد برود.
حتا میتواند با
کرایه و تاکسی
برود. مترو هم بود.
اما موتور مزه
ی دیگری داشت.
یاد آن زمانها
افتاد که قدسی
را مینشاند ترک
موتورش و با هم
تو خیابان پهلوی،
تو آن سربالایی
تا خود ونک صفا
میکردند. آخ... یادش
بخیر... بیچاره قدسی
حالا کجا باید
گم و گور شده باشد!؟
یکی/دوتا از این
قرشمالهای جنوب
شهری که اتفاقی
کوپن دادن را در
این مسجد دیده
بودند، همینطوری
اتولهای قراضه
شان را ول کردند
کنار خیابان و
آمدند تو صف. هنوز
نرسیده، داشتند
برای هم شاخ و شانه
میکشیدند. یکی
گفت: «آقاجان من
از راه دور آمده
ام. شماها که خانه
تان همین جاهاست،
بگذارید بروم
جلو که از نان خوردن
نیفتم.» بعضیها
لبخندکی زدند
و لابد تو ذهنشان
حساب کردند خرج
این یکی را از کجاشان
دربیاورند و کجا
را درز بگیرند
که بتوانند از
این «موهبت اسلامی»
بیشتر و بهتر استفاده
کنند؟! مردی که
معلوم بود شمالی
است، جلو صف ایستاده
بود و هر چند دقیقه
به چند دقیقه صف
را مرتب میکرد.
یکی تا دید با یک
«رشتی» طرف است،
نه گذاشت و نه ور
داشت که: «تو که
خودت لازم نداری،
برای چی نوبت بقیه
را میگیری؟» همه
هری زدند زیر خنده.
مرد شمالی هیچی
نگفت. فقط بینی
عقابی اش کمی تیر
کشید که کاش یک
جو غیرت تو شمالیها
بود و کاش آنها
هم میتوانستند
زور بزنند این
قسمت کشور را –
لابد مثل کردستان
و آذربایجان –
جدا کنند، تا اینقدر
دریوری تهرانیهای
ننر را نشنوند.
و یاد پدرش افتاد
که آن همه زن داشت.
چطور میتوانست
به این بیمزه ها
بفهماند گه زیادی
نخورند و برای
هموطنهاشان مضمون
کوک نکنند. برای
همین تا یکی از
این ریشوهای انتر
تنه زد که نوبتش
را بگیرد، سقلمه
ای بهش زد که: «بابای
من هجده تا زن داشت.
اگر روتو کم نکنی،
نمیگذارم کارت
بگیری.» یکی براش
شیشکی بست. چند
تا جوانک خوش بر
و رو که انگار آنها
هم دل خوشی از مردک
ریشو نداشتند،
با لبخندی هلش
دادند و چند تا
نوبت عقبش انداختند.
مرد شمالی نیشش
باز شد و زیرلبی
تشکر کرد. پسرکی
که ابروها را برداشته
بود و موها را یک
خروار ژل زده بود،
گفت: «این همه دختر
تو خیابون ریخته،
واسه چی همدیگه
رو هل میدین؟»
صدایی از عقب آمد
که: «خوت چی؟ تو
چرا اینجایی؟»
یکی دیگر گفت: «اومده
واسه باباش کارت
بیگیریه!» و هری
زد زیر خنده. یک
دوچرخه ای محکم
خورد به موتور
اصغر و افتاد
رو زمین. یکی از
همان جوانکها
گفت: «حواست کجاست
بابا؟! هنوز که
کارت نگرفتی؟»
اصغر از صف رفت
بیرون تا موتورش
را جابجا کند و
از وسط راه برش
دارد. وقتی برگشت
نوبتش را گرفته
بودند. همان کسی
که نوبتش را به
او سپرده بود،
حالا دیگر محلش
نمیگذاشت. یکی
دیگر با انگشت
شستش اشاره کرد:
«برو ته صف آقاجان،
ته ته صف!» اصغر
نگاه کرد دید صف
چقدر طولانی شده
و برگشت که سوار
شود و برود. آن طرف
مسجد چند تا زن
رهگذر تا صف را
دیدند، پشت سر
هم صف کشیدند. مردی
که انگار متولی
مسجد بود و خودش
نیازی نداشت تو
صف بایستد، آمد
جلو و بدون این
که به زنها نگاه
کند، گفت: «همشیره
ها جنسها فقط برای
برادرهاست. اگر
جنس فروشی دارین،
بیاین تو مسجد!»
زنها نگاهی به
هم کردند و زیرلبی
«ذلیل مرده، خفه
شی ایشالا!» گفتند
و راهشان را کشیدند
و رفتند. یکی/دوتا
زن که روشان را
سفت و سخت گرفته
بودند، به هوای
ونگ ونگ بچه هاشان
کمی معطل کردند
و بعد مثل قرقی
چپیدند تو مسجد
که لابد جنسهاشان
را عرضه کنند!
|