رفیق
«عرعر»
به آریانه یاوری
برای لطفش!
دلش
میخواست آنقدر
تو دل برو باشد
که همه ی زنها عاشقش
باشند، عاشقش
بشوند و حاضر به
یراق تنکه ها را
پائین بکشند و
راه بدهند که تو
کارخانه، یا صندوقخانه
ی خانه هاشان،
آن پشت و پسله ها
ترتیبشان را بدهد.
خب، وقتی آدم رئیس
چیزی باشد که میرود
تو کارخانه ها
و «کارگران» مذکر
و مونث را بسیج
میکند که متحد
شوند، برای ساختن
جنده خانه ای به
وسعت ایران، موندش
میرود بالا و اجازه
دارد هر کاری که
دلش خواست بکند،
یا نکند! چه اشکالی
دارد حالا که برای
این احمقهای عقب
افتاده جانش را
فدا میکند و به
زندان میافتد،
خب، بعضی وقتها
بعضی کارها را
بکند؟!
قرار
گذاشته بود تنکه
ی هر زنی را که دید،
عیالش را بکند
رئیس حوزه ی کارخانه
یا محله شان. البته
که صدتا رئیس حوزه
نمیشد داشت، ولی
میشد هی شعبه زد
و هی عیال رو عیال،
رئیس حوزه اختراع
کرد و به خورد حزب
داد. اما اگر یکی
از این تنکه ها
دهنش لق باشد و
لو بدهد که وقتی
شوهرش برای انجام
ماموریتهای حزبی
به شهریار و شهر
ری و طالقون و کن
و سولقون فرستاده
میشود، دبیر دمی
به خانه شان میرود
که نگاهی به وضع
کارگران جهان
بیاندازد و اگر
زن رئیس حوزه پر
بدک نباشد...
-
ای بابا... من اصلا
در همه چیز سوسیالیستم.
هم در مال و هم در
جماعت نسوان.
حالا اگر یارو
غیرتی از آب درآمد،
چه خاکی به سرش
بریزد؟
این
داستانها بود
تا این که دبیر
دیگر برای تنکه
ها دلچسب نبود.
گویا جوانترهایی
پیدا شده بودند،
یا تنکه ها دیگر
حوصله ی این همه
زحمتی را که باید
به این بابا میدادند،
نداشتند، یا مثلا
خوشی زیر زده بود
دلشان... اصلا اسم
این تنکه ها را
گذاشته بود «چیز
مرسی». باید ممنون
هم میشدند که فلانش
قدم رنجه میفرمود
و صاف میچپید یک
جاهایی که تو شرع
مقدس ممنوع بود،
والا که در مهد
زحمتکشان جهان
هیچی برای هیچکس
ممنوع نبود.
تازه پس از
انجام عملیات
انقلابی اش، زنهای
کیفور را وادار
میکرد بساط چای
و قلیانش را هم
راه بیندازند.
باید هم ازش ممنون
باشند که فلان
قیمتی اش با این
همه مخفی کاری،
حال میداد و حال
میکرد، خب بعضی
وقتهام که کیفش
کوک بود، از بعضیها
حال میگرفت! به
کارگرهای مونث
از همان اول، تشکیلاتا
یاد داده بود که
از زحمتی که میکشد،
ممنونش باشند.
باید ممنون باشند
و بدهند و بدهند
و کیف عالم را ببرند،
یا نصیب روسا و
دبیران و مسئولین
حزبی و غیرحزبی
بکنند:
«وای
رفیق رضا خسته
شدین... اوا... بمیرم
براتون... ای خاک
عالم به سرم... خدا
منو بکشه... چه عرقی
کردین ها... ویتامین
میخواین... موزی...
آب میوه ای... کبابی...
همین الان چای
تازه دم و قلیانتان
آماده میشود!»
ای خاک بر
سر این شرع دست
و پا گیر که دست
و پای رهبر زحمتکشان
را میبست و براش
دردسر درست میکرد!
این آخریها
میخواست راهی
پیدا کند که این
جماعت «کس مرسی»
لطف بیشتری نشانش
دهند. نشان به آن
نشانی که تنکه
هایی که هنوز در
عالم دوشیزگی
سیر میکردند،
بر اساس همان شرع
مقدس – در این مملکتی
که دین افیون توده
ها نمیگذاشت روسا
مثل راحت الحلقوم
این جماعت را به
زیر رانشان بکشند
– بحث شیرین صیغه
را راه انداخته
بود؛ میان بری
شرعی که «عرعر»
را با یکی/دو تا
اسکناس پشت سبز
به همه ی پشت و پسله
ها راه میداد.
برای این زحمتی
که باید به امید
مستضعفین جهان
داده میشد، یک
آخوند کمونیست
استخدام کرده
بودند که راه و
چاه را نشانشان
میداد. نشان همه
شان می داد. البته
گاهی مجبور میشدند
تشکیلاتا این
دوشیزه ها را به
عقد شرعی کارگران
عزب اوغلی درآورند
و شب عروسی مستشان
کنند تا...
«شان
نزول» اسم «رفیق
عرعر» برمیگشت
به شیطنت یکی از
هم حوزه ای ها که
لابد به خوشگلی
رضا حسودی اش میشد.
آن روز که این شاهرخ
ذلیل مرده دید
رضا پای نامه ها
و مکاتبات حزبی
اش را R.R. امضا
میکند، این اسم
بیمزه روش را گذاشت.
البته روسا و مسئولین
چند بار گوشش را
برای این بینمکی
کشیدند، اما ول
کن نبود. آخرش هم
– لابد به همین
دلیل – کار سیاسی
را بوسید و گذاشت
کنار، اما اسم
«رفیق عرعر» رو
این رضای بدبخت
ماند که ماند.
همین شاهرخ
«آتیش پاره» یک
دسته گل دیگر هم
آب داد. عرعر که
از زیر زبانش در
رفت دکانش کساد
شده و جنده ها دیگر
تره براش خرد نمیکنند،
پیشنهاد کرد نذر
کند، شاید خدا
حاجتش را برآورد.
کلی هم از مزایای
نذر حضرت عباس
تعریف کرد. نشان
به آن نشانی که
رضا رفت همان چند
تا لاخ موی زهوار
در رفته اش را تراشید.
باهم رفتند شابدوالعظیم.
اتاقی کرایه کردند.
قبلش رفتند حرم
و زیارتی و نمازی...
تازه شاهرخ تسبیح
صد دانه ی شاه مقصود
نازنینش را که
به جانش وصل بود،
به رضا قرض داد.
قرار شد طبق دستور
روضه خوان سر قبر
آقا، رضا موها
را بتراشد، از
سحر تا خود اذان
ظهر جانماز پهن
کند، یک وضوی دلچسب
بگیرد و بتمرگد
رو به قبله – دو
زانو – یک چارک
ماست چرب چرخ نکرده
هم به سر کچل تراشیده
اش بمالد،
تسبیح شاه مقصود
را دستش بگیرد
و هزار دور تسبیح
این ورد را با صدای
بلند تکرار کند:
«یا فرج النساء،
والفرج النساء
- یا فرج النساء،
والفرج النساء
– یا فرج النساء،
والفرج النساء...»
تا حاجتش برآورده
شود...
نمیدانم
حاجتش برآورده
شد یا نه، ولی میدانم
وقتی شاهرخ، رضا
را اینطوری با
کله ی ماستی رو
به قبله نشاند
و زد بیرون، بفهمی/نفهمی
پشتش تیر کشید.
این شوخیها با
دبیری که دایی
یوسف کلی حضرت
اشرف را بخاطرش
تحت فشار گذاشته
بود، خطرناک بود.
دادستان بدبخت
را بگو که از کار
ناکار شد، چون
رضا را با همه ی
پشتیبانیهاش
به آب خنک خوری
واداشت... البته
«عرعر» جریان
شابدوالعظیم
را آفتابی نکرد،
یا مثلا برای شاهرخ
پاپوش ندوخت... هنوز
دوست بودند... شاید
هم نخواست ماتحت
کثیفش لو برود؟...
چه میدانم؟ تاریخنگاران
بهتر این وقایع
را مینگارند...
18
اکتبر 2007 میلادی