هم
خوابگی شهوت و
فقر
زیر
سقف خاکستری غروب،
محراب خانه:
" آ
تشکده ای خاموش"
ته
صندوق خانه ی غبار
گرفته:
" سجاده
ای بسته و فرسوده،
پناه گاه چادر
نماز نخی مادر
بزرگ،
یاد عطرهای
گریخته ی تربت
و گلاب
و دانه
دانه ی تسبیح سادگی."
زمان:
" دفن گاه هیمه
های از نفس افتاده
ی خلوص
و مهربانی
بوسه ها و خاطره
ها."
زیر
چتر آسمانی بغض
فرو خورده،
بر
روی لرزه ی دست
ها و شانه ها،
تشییع می شود هماره،
آ زادی،
این قامت
شرحه شرحه ز بیداد،
با رد پای خونی
شلاق و سنگسار.
و
از گلوگاه بیمار
منبرها ومناره
ها،
دمادم
صدای
عربده می آید
و
هر چه پلیدی ست،
با نام نامی " آ
یین مردگان "
قانون
مند می شود!
شهر،
طعم خون و تعفن
بر زبان دارد
دکان
های بی قواره ی
جهل:
" دندان هایی
کرم خورده در دهان
شهر"
حراج گاه
آ بروست هر دکان،
حراج گاه ا نسانیت،
انسان.
گرمی بازار
داد و ستد هرزگی
ست.
وپشت
پیشخوان ها،
دست
هایی نا پاک و حقیر،
شماره می کنند
شب و روز،
دانه،
دانه ی تسبیح مرگ
را.
و آ
ن که دور از هیاهوی
دکان ها،
منبرها
و مناره ها،
در
گرگ و میش هر جمعه
ی ملالت بار،
به
شوق دیدار عزیزی
خفته به گور
دسته
گلی می آرا ید،
تنگ گلابی بر می
گیرد، شمعی،
چشمانش
را چادر نمازی
جنبان و نخ نما،*
روی گور،
به تاراج
می برد.
زیر
لحاف خاکستری
سحر،
شهوت، با
فقر هم خوابه می
شود،
مرگ بامرگ.
*
می گویند در ایران،
تن فروشان بی خانمان
شب ها
بر روی سنگ
قبرها، از مشتریان
خود پذیرایی می
کنند.
از
غربتی به غربت
دیگر
این
شعر به زبان آلمانی
جایزه ی ادبی-
2001Lyrikpreis -
اتریش
را از آن خود ساخت.
از
دخترک تا مادر
چندین زمستان
فاصله بود
چندین
سکوت هراس خورده،
که در کنار، گوشه
ی خانه به بن بست
می رسید
و نیاز
به گریز
اندیشه
ی جوانش را چنگ
می زد.
زمان،
کسالت بار کش می
آ مد،
آن گاه که
مادر
کنار ماده
گربه ای
روی مبل
لم می داد
و خرسند
و آرام،
امپراتوری
کوچکش را لبخند
می زد.
او:
الهه
ی عشق و زیبایی
و غرور،
با تاج
کاغذین
که تنها
قلمرو فرمانروایی
اش:
آینه، اتاق
خواب، آشپزخانه
و هر بهار
که سا
قه ی شمعدانی،
ترک بر می داشت
در گلدان،
نطفه
ی زنانگی اش بار
می گرفت.
و آن سوی
دیوار بلند خانه،
شهر بود و شادمانی
شهر سالاران
هیاهوی
رسمی تریبون ها،
وقاحت تابلوی
اعلانات
و سلاخی
قانون:
" زن, انسان
نیمه در شهادت
و قضاوت
زن, انسان
نیمه در ...
زن، الهه
ی عشق و زیبایی
و زادن. “
اما،
یک روز جداره های
عادت شکاف برداشت
پدر ناباورانه
بر آشفت
و دخترک،
از نگاه چربی گرفته
ی آشپزخانه گریخت
نوجوانی اش را
در چمدانی ریخت
( با آن که مادرش،
تنهایی سفر را
نمی شناخت
و پیش
از آن، هفتاد جده
اش،
هرگز سفر نکرد،
بی پیر و شوی خود!)
آن
روز
چمدانش را
از خاکی بر گرفت،
که کهنگی تهوع
آورش،
مشام سالیان
را پر می کرد
و
ذهن گرد گرفته
ی تاریخش،
گورواره
ی نسل هایش بود.
امروز،
چمدانش را بر خاکی
نهاده است،
که
کا سه ی ذوب ملیت
هاست
و بازهم هیاهوی
رسمی تریبون ها:
" خارجی, ا نسان
درجه دوم "
وین
با
من از هراس سخن
مگو
شگفتا!
که موریانه
ی موذی هراس،
تنها می ماند
از نفس می افتد
و از جویدن
جداره های اندیشه،
وا می ماند،
آنجا که غزاله
ی خوش خرام عشق
از جنگل های
سرسبز تمدن نوین
گذر می کند
و با هر ایست،
که نفس تازه
می کند،
گلی را می بوید،
از شگفتی انسان.
با من از هراس
سخن مگو!
که با جنگل
های دنیا ایاق
شده ام
و دامنم
به بوی خوش
گل ها آلوده است.
وین
بادبادک
شهروند
سرگردانیم:
بادبادکی
رشته گسیخته،
گاه
در فرود،
پاکوب
خشم باد،
گاه
در فراز
تا کاخ
آفتاب.
چیزی
به شب نمانده است،
کودک
روزگار!
در
کوچه های کدام
محله می گردی؟!
بازیگوش!
کی
مهارخواهی کرد،
این
رشته به دست خویش؟!
بر فراز
کدامین خانه،
خواهی
افراشت،
دل
خوشی های خردم
را،
پرچم
گون؟!
سراغ
داری، بامی؟!
نوامبر
2006- وین
کوچ
توفان
که وزید،
شاخه
ها شکستند
درختان
از نفس افتادند
و داس تیز باد،
آشیان پرندگان
درو کرد.
آرامش
که دمید،
من ماندم
و ویرانی
با هذیانی
از واژه های بی
سر و دست.
آرامش
که دمید،
شادی
از زمین کوچ کرده
بود.
وین
دست
لرزه
"پیشکش
به قلم زنان میهنم"
در تکاپوی
خنجر زهر آلود
وحشت،
پرندگان
کلام، پرپر زنان
و می دود چکان چکانه
ی خون،
بر دست
و دامن دقیقه های
پریشان.
در
امتداد غروبی
هراسناک ایستاده
ام،
در گشادگی
آغوش پنجره ام
به تاریکی
با دست
لرزه ای که مبادا
شب مخوف،
ریزد
چو سیل خروشان،
به خانه ام.
وین
قبیله
چون لکه
ای درشت و سیاه
در گوشه ای ز
دهکده ی جهان
آوازه اش به
پلیدی ست قدکشان.
قبیله ای ز کاروان های خرد
جا مانده
و در گل و لای مرداب های پیر
وامانده
که در آن
دمادم صادر می شود،
فرمان ایست زیبایی.
لچک وحشت بر سر جوانی می کشند،
یکه تازان رسوایی.
شادی، سیلی می خورد پیاپی
و عشق،
در سحرگاهانی هراس زده،
تیر باران می شود.
در گوشه ای ز دهکده ی جهان
آوازه اش به پلیدی ست قد کشان
قبیله ای که بوی مرگ می دهد.
وین- 20 اکتبر 2007
nahid.goldschmid@chello.at